Part42 ☠︎

1.4K 273 116
                                    

نمیدونم چند روز که خودمو تو خونه زندانی کردم کارم شده گریه کردن و مست کردن
اینقدر میخورم که دیگه هیچی یادم نیاد
با سر درد بدی چشمام رو باز کردم خونه کاملا تاریک بود به سختی از روی کاناپه بلند شدم لامپ روشن کردم چشمم به خونه افتاد که همه جاش پر شده بود از شیشه های مشروب
دستی توی موهام کشیدم به اشپزخونه رفتم در یخچال رو باز کردم هیچی توش نبود با عصبانیت در رو بستم همان جا روی زمین نشستم به در یخچال تکه دادم
بطری نیمه پر مشروب رو از روی زمین برداشتم یه نفس سر کشیدم چشمام بستم چهره خندان ژان اومد جلوی چشمم بطری پرت کردم طرف دیوار به هزار تکه تبدیل شد داد زدم
ییبو: لعنت بهت عوضی
اشکام روی گونه هام ریخت . هرطور شده فراموشت میکنم. خدای من دارم دیونه میشم
دستی توی موهام کردم به عقب کشیدمشون
  الان حالش چطوره؟مشکلی براش پیش نیمده ؟
از روی زمین بلند شدم اشغالا رو از روی میز کنار زدم گوشیم برداشتم روی کاناپه نشستم به صفحه گوشی نگاه کردم 260 تا تماس از دست رفته داشتم کلی پیامک بیشتر تماس ها رو فرمانده سونگ می گرفته بود

ترس تمام وجودم فرا گرفت نکنه برای ژان اتفاقی افتاده؟
به توچه افتاده که افتاده  اصلا برام مهم نیست گوشی انداختم کنار سعی کردم به چیزی فکر نکنم
بعد از چند دقیقه نتونستم جلوی خواسته قلبم بگیرم گوشی رو برداشتم شماره سونگ می رو گرفتم صدای خوابالود سونگ می تو گوشم پیچید
سونگ می : بفرمایید
نگاهی به ساعت کردم ساعت 1 نصفه شب بود توی پیشونیم زدم
ییبو: سلام قربان
سونگ می :ییبو تویی ؟ معلومه کجایی؟ چرا اون گوشی لعنتیت رو جواب نمیدی
ییبو: متوجه نشدم که زنگ زدین
سونگ می : هشت روزه که نیستی .خونت میام در باز نمیکنی . نمیخوای برگردی سر کارت
ییبو:چشم اول هفته میام
سونگ می : حالت خوبه
ییبو: بله
تو رو خدا از حال ژان بگو خواهش میکنم
سونگ می : خیلی خب برو استراحت کن میبینمت
گوشیو قطع کرد
ییبو: لعنتی یه کلمه راجبش نگفت
گوشیم رو پرت کردم طرف دیوار هر تکه به یه طرف پرت شد
لعنت به من که هنوز به فکرشم . احمق اون تو رو بازی داده .با نقشه بهت نزدیک شده میخواسته ازت سواستفاده کنه هنوز براش نگرانی
صدای زنگ در بلند شد چند دفعه پشت سر هم زنگ زد حوصله هیچ کس نداشتم چند دقیقه بعد صدای زوهانگ از پشت در بلند شد

زوهانگ: ییبو بیا این در کوفتی رو باز کن. میدونم تو خونه هستی
لگدی به در زد
زوهانگ :باز میکنی یا این در لعنتی رو بشکنم
صداش به شدت رو مخم بود بلند شدم در باز کردم
ییبو : چی میگی زوهانگ اصلا حوصله ندارم
زوهانگ با چشمای که به شدت گشاد شده بود بهم نگاه میکرد
زوهانگ : این چه سرو وضعیه حالت از خودت به هم نمیخوره
به خودم نگاه کردم با یه شلوارکی که به شدت کثیف شده بود جلوش ایستاده بودم ریشم در اومده بود موهام شلخته و کثیف بود
زوهانگ منو هل داد داخل خونه خودش وارد خونه شد
زوهانگ : اه اه ییبو بو گند میدی پاشو برو ...
با دیدن خونه هنگ کرد سر جاش ایستاد
زوهانگ : اشغال دونیه
بیخیال حرفاش شدم روی کاناپه خوابیدم چشمام بستم
دستم گرفت از کاناپه پرتم کرد پایین
ییبو : چه وحشی
زوهانگ : بلند شو برو حمام
ییبو : حوصلم نمیشه
زوهانگ دستم کشید مجبورم کرد بلند شم
زوهانگ : پاشو برو بو گندت داره خفم میکنه
ییبو : مشکل داری گورت گم کن
زوهانگ : زر نزن برو حمام
منو به طرف حمام هل داد در روم بست
شلوارکم رو در اورد دوش اب رو باز کردم زیرش ایستاد با برخرد قطره های سرد اب لرزی توی بدنم افتاد چشمام بستم خاطرات اولیش شبی که ژان اعتراف کرد توی زهنم نقش بست

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now