Part11 ☠︎

1.7K 354 64
                                    

ماما بعد از اینکه همه وسیله ها رو تو یخچال گذاشت اومد توی حال روی کاناپه نشست
ماما : پاشو بچه لباساتو عوض کن
ییبو : چشم چشم الان میرم بزار این خبر تموم بشه
ماما کنترل برداشت
ماما : بلند میشی یا با همین کنترل مغزت بریزم
با تعجب به ماما نگاه کردم
ییبو : ماما اینقدر فیلم نگاه نکن واسه سنت بده
ماما به طرفم حمله کرد من سریع جا خالی دادم که باعث شد پهلوم تیر کشید و اخی گفتم
ماما با ترس بلند شد ا‌مد طرفم پیراهنم زد بالا
ماما : ای وای خدا مرگم بده چی شدی
با اخم به ماما نگاه کردم
ییبو : ااااا این چه حرفیه یه زخم سطحی هست چیزی نیست نمیخواد نگران باشی! من برم لباسم عوض کنم
ماما : میخوای بیام کمکت؟
ییبو : نه جونم تو بشین خودم میتونم
به اتاقم رفتم لباسم عوض کردم و برگشتم پیش ماما
تا شب با ماما حرف زدیم و خندیدم و به شدت روحیم شاد شد بود
ماما : زنگ بزن دوستت ژان بیاد واسه شام
ییبو : ماما شاید دوس نداشته باشه بیاد
ماما : خب حالا تو زنگ بزن اگه داره با خانوادش وقت میگذرونه که هیچی ولی اگه تنهاست بگو بیاد
ییبو : پدر و مادرش مردن
ماما با قیافه ناراحت بهم نگاه کرد

ماما : عزیزم پس تنهاست بهش زنگ بزن سریع
گوشیم برداشتم بهش زنگ زدم
صدای سرد ژان تو گوشم پیچید
ژان : سلام
ییبو : سلام چطوری ؟ میگم ماما اصرار داره واسه شام بیای خونه
ژان : خیلی ممنون دیگه مزاحم نمیشم
گوشی از گوشم فاصله دادم خیلی ارام به ماما گفتم که میگه نمیام
ماما : گوشی بده من
ییبو : ژان یه لحظه گوشی میدم به ماما
گوشی به ماما داد
ماما : سلام پسرم . چطوری
.
ماما : فدات عزیزم . من منتظرتم برای شام
.
ماما : حرف من پیرزن زمین ننداز
.
ماما : افرین پسرم زود بیا منتظرتم
ماما گوشی قطع کرد
ییبو : چی گفت؟
ماما : گفت میام. من برم میز بچینم.
ماما به اشپزخونه رفت منم روی کاناپه نشستم سرگرم بالا و پایین کردن شبکه های تلویزیون بودم که صدای زنگ در اومد بلند شدم به طرف در رفتم در باز کردم
ژان جلو در دیدم
ژان : چطوری
لبخندی زدم از جلوی در کنار رفتم
ییبو : بهترم ! بیا داخل
ژان کفشش رو در اورد وارد خونه شد .
ماما از اشپزخونه بیرون اومد با لبخند به طرف ژان رفت ژان در اغوش گرفت
ژان کاملا خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد
ماما : خیلی خوش امدی پسرم تا زمانی که من اینجا هستم دلم میخواد هر روز واسه ناهار و شام بیای پیشمون
ژان بالاخره به خودش اومد

ژان : خیلی ممنونم اینجوری که همش مزاحمم
ماما : اصلا هم اینجوری نیست . خواهش میکنم بیا من خسته شدم بس که قیافه این پسر رو دیدم
به من اشاره کرد. با تعجب بهش نگاه کردم
ییبو : منو میگی ؟ دست شما درد نکنه دیگه از قیافه من خسته شدی
ماما : لوس نشو ببینم . بیاین پسرا بریم شام
دستم انداختم دور گردن ماما به طرف اشپزخونه بردمش
ییبو : مامای خوشکل من که پسرش و سریع به این گل پسر فروخت !
به ژان اشاره کردم
ژان ابروی بالا انداخت
ماما دستم رو از دور گردنش باز کرد نشست روی صندلی و بعدش منو ژان هم رو به روی ماما نشستیم شروع به خوردن کردیم و هر از گاهی ماما چیزی توی بشقاب ژان میذاشت و ژان با نگاهی که تا به حالا ندیده بودم ازش به ماما نگاه میکرد و تشکر میکرد
سه روز از اومدن ماما میگذشت و ماما هر روز به ژان زنگ میزد و دعوتش میکرد خونه ژان هم سریع قبول میکرد.
سر میز شام بودیم که ماما گفت
ماما : ییبو پسرم من فردا خرید دارم میتونی منو یه سر ببری بازار
ییبو : اره عزیزم حتما
شام تموم کردم اصلا حوصله جمع کردن ظرفا رو نداشتم . خیلی اروم از روی صندلی بلند شدم و امدم از اشپزخونه برم بیرون
ماما : کجا ؟
ییبو : اخ اخ پهلوهام درد میکنه برم استراحت کنم
ماما : تو چرا اینقدر تنبلی
ییبو : من قربونت برم
همون موقع گوشیم زنگ خورد
ییبو : ببین کار دارم وگرنه کمکتون میکردم
ماما : برو تنبل خان . ژان تو هم برو بشین
ژان : نه ماما من کمکتون میکنم
از اشپزخونه بیرون اومدم گوشی جواب دادم. به طرف اتاق رفتم .صدای چن پیچید تو گوشم
چن : سلام جناب وانگ . توبیخی خوش میگذره
ییبو : اوفففف تا دلت بخواد . چه خبر
چن : ببین فردا واست یه ادرس میفرستم بیا اونجا . یه اشپزخونه پیدا کردیم که موادی به خالصی ۸۰ درصد درست میکردن همشون دستگیر کردیم

IDENTITY☠︎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz