Part55 ☠︎

1.8K 268 125
                                    

ژان : چطوری با مارک اشنا شدی؟
جکسون سرش رو از روی شکم ژان برداشت شروع کرد به تعریف کردن

(( فلش بک از زبان جکسون ))
سوار ماشین شدم از پارکینگ بیمارستان بیرون اومدم هوا بارونی بود وایسادم از پنجره به بیرون نگاه کردم یاد ژان افتادم عاشق بارون بود همیشه میرفت زیر بارون میگفت شاید بدی هاشو بشوره ببره چشمام بستم اشکام روی گونه هام ریخت با صدای بوق ماشین های پشت سرم اشکام رو پاک کردم و حرکت کردم بادیدن مارک ماشین یه گوشه نگهداشتم بهش نگاه کردم
درست نمیشناختمش تنها چیزی که ازش میدونستم این بود که دوست بچگی ییبو هست چند وقته اومده پکن دنبال کار میگرده بیشتر شب ها میامد به ییبو سر میزد با دقت بهش نگاه کردم مثل بچه ها که زیر بارون بالا و پایین میپرن داشت بالا و پایین میپرید موش ابکشیده شده بود واسه خودش میخندید راه میرفت
لبخندی زدم ماشین کنارش نگه داشتم با تعجب به ماشین نگاه کرد شیشه رو دادم پایین قبل از اینکه خودم رو معرفی کنم لبخند بزرگی زد
مارک : ااا سلام جکسون خوبی
با تعجب بهش نگاه کردم اونم منو میشناخت لبخندی بهش زدم
جکسون : بیا من میرسونمت خیس شدی
مارک سوار ماشین شد با خنده گفت
مارک : من عاشق بارونم تصمیم داشتم تا هتل پیاده برم ولی خوب نمیشه از سوار شدن به این ماشین خفن گذشت

خندیدم چیزی نگفتم دیگه
مارک : میگم تو خیلی وقته با ژان دوستی ؟ من و ییبو هم خیلی وقته همدیگه رو میشناسیم . وقتی ییبو رو تو جنگل دیدم خیلی خوشحال شدم کاش این اتفاق واسه ژان نمیافتاد...
وایییییی خدا چرا اینقدر فک میزنه غلط کردم سوارش کردم دستی توی موهام بردم پریدم تو حرفش
جکسون : میگم سردت نیست ؟
مارک : نه خوبه من کلا سرمایی نیستم...
دوباره شروع کرد خدایا چرا نمیرسیم ؟ فکش درد نمیگیره این همه حرف میزنه با شنیدن اسمم از دهنش به طرفش برگشتم با دیدن قیافش احساس کردم قلبم الانه که از سینم بزنه بیرون لعنتی چرا اینقدر کیوته دلم میخواد اون لبای که غنچه کرده رو ببوسم
یک لحظه به خودم اومدم نگام رو ازش گرفتم زده به سرت احمق میخوای چه غلطی کنی وای خدا دیونه شدم
مارک : جکسون
دلم میخواست اسمم رو صدا کنه لبخندی زدم سعی کردم عادی رفتار کنم
جکسون : بله
مارک : بابا من دوساعته دارم با تو حرف میزنما تو هم که انگار تو یه دنیای دیگه ای هستی
جکسون : ببخشید فکرم درگیر ژانه وگرنه قصد بی احترامی نداشتم

با نشستن دست گرمی روی دستام انگار برق ۲۰۰ ولتی بهم وصل شد دستم رو توی دستش گرفت کامل برگشت طرفم لعنتی الان تصادف میکنیم قبلم انقدر تند میزد نمیتونستم به رانندگیم توجه کنم ماشین پارک کردم بهش نگاه کردم
لب های مارک تکان میخورد ولی من هیچ صدای نمیشنیدم فقط داشتم بهش نگاه میکردم امشب چه مرگم شده وای خدایا باید سریعتر از این پسره دور بشم
نمیدونستم چی میگه فقط سرم رو تکان میدادم دستم اروم از توی دستش بیرون اوردم ماشین روشن کردم دلم میخواست زودتر برسیم هتل بالاخره رسیدیم جلوی هتل ماشین نگه داشتم
مارک : ببخشید تو رو هم تو زحمت انداختم
جکسون : نه بابا چه زحمتی
مارک خدافظی کرد وارد هتل شد حرکت کردم پشت هتل وایسادم دستم رو گذاشتم رو قلبم
جکسون : از کی تا حالا اینقدر بی جنبه شدم ... وای خدا قلبم داره میاد تو دهنم
سرم رو گذاشتم رو فرمون ماشین خاک تو سر هولت کنم با صدای دادی پشت هتل توجه ام جلب شد
اومدم بیخیال بشم که احساس کردم صدای مارک شنیدم
از ماشین پیاده شدم صداها واضع تر شد اره مطمئنم صدای خودش بود
مارک: عوضی چی از جون من میخوای؟ دست از سرم بردار
با دادی که زد سریع به طرفش رفتم چند نفر سعی میکردن مارک وارد یه ون کنن داد زدم
جکسون : هیی دارین چه غلطی میکنین
مارک بهم نگاه کرد

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now