Part30 ☠︎

1.5K 292 89
                                    

مین دال : من چند وقت پیش از یکی از افراد شما به طور مخفیانه مواد تهیه کردم ولی تو موقعی که مواد تحویل گرفتم پلیسا متوجه شدن و مواد گرفتن . من ترسیدم که اون شخص منو لو بده به همین علت دستور دادم که بکشنش
ژان : چرا به اسم گروه من این کارو کردی ؟
مین دال : اینا پیشنهاد زوهانگ بود من فقط قبول کردم . خواهش میکنم بزارید من برم قول میدم دیگه کاری باهاتون نداشته باشم
ژان : میدونی زوهانگ از کی میخواد انتقام بگیره
مین دال : اسمش رو درست نمیدونم ولی اینو میدونم که تو موقع اموزشی دوستش بوده
عوضی کثافت .
ژان : وانگ ییبو نبود
مین دال: اره اره خودش بوده
عصبی از روی صندلی بلند شدم دستم رو کردم تو موهام . از انبار بیرون رفتم . به شدت عصبی بودم . ییبو اونو دوست خودش میدونست . چطور بهش بفهمونم که ادم درستی نیست و میخواد ازت انتقام بگیره
جکسون : میخوای چیکار کنی؟
ژان : نابودش میکنم

(از زبان ییبو )
قاشق ژان رو به ازمایشگاه تحویل دادم تا ازمایش DNA انجام بدن . صبح بدون اینکه ژان متوجه بشه قاشقش رو برداشتم . خیلی استرس داشتم . از عکس العمل ژان میترسیدم .
به اتاقم برگشتم شروع کردم به خوندن پرونده های که این چند وقت از دست داده بودم.
با قرار گرفتن دستی زیر گلوم سرم رو بالا اوردم دستش رو به شدت زیر گلوم فشار داد . مچ دستش رو گرفتم فشار دادم
زوهانگ : اخ ییبو دستمو ول کن
با عصبانیت به طرفش برگشتم
ییبو : این مسخره بازیا چیه ؟ دیونه داشتم خفه میشدم
زوهانگ به طرف صندلی رفت با خنده گفت
زوهانگ : اووو حالا که خفه نشدی . من در زدم ولی خیلی غرق کار بودی متوجه نشدی
دستم زیر گردنم بردم ماساژ دادم . به چشمای زوهانگ نگاه کردم . یه حالتی تو چهرش بود که برام ناشناس بود
زوهانگ به طرفم اومد خم شد طرف گردنم
زوهانگ : ببخشید گردنت کبود شد . نمیخواستم تا این حد فشار بدم
زوهانگ بیش از اندازه بهم نزدیک شده بود نفسش به گردنم میخورد
دستم روی شانه اش گذاشتم به عقب هلش دادم
ییبو : چیزی نیست . کارم داشتی اومدی اینجا
زوهانگ روی صندلی نشست
زوهانگ : اون پسره دیشبی همونه که تو دوسش داری
ییبو : اره
زوهانگ : ییبو یه چیزی بگم
ییبو : اره
زوهانگ : حس خوبی بهش نداشتم . چشماش برام خیلی اشنا بود ولی نمیدونستم کجا دیدمش . مطمئنی ادم خوبیه؟ به نظرم که اینجور نیست
همون موقعه در اتاق باز شد ژان وارد اتاق شد با تعجب بهش نگاه کردم . اخم وحشتناکی روی صورتش بود به طرف زوهانگ رفت روی صندلی زوهانگ خم شد

ژان : میدونستی نظرت اصلا اهمیتی نداره ؟
زوهانگ سعی کرد ژان رو عقب بفرسته ولی موفق نشد. به ژان نگاه کردم . قیافش به شدت ترسناک بود منم جرئت نکردم اصلا حرفی بزنم
ژان : ببین دور بر ییبو نبینمت وگرنه دفعه دیگه اینجوری برخورد نمیکنیم .فهمیدی؟
با دادی که ژان زد منو زوهانگ از جامون پریدیم
زوهانگ : چ..چته؟ من که چیزی نگفتم
ژان : برو بیرون
زوهانگ از جاش بلند شد سریع اتاق رو ترک کرد . ژان دستی توی موهاش برد
ژان : من بهت میگم از این یارو خو.... گردنت چی شده؟
دستم گذاشتم روی گردنم بلند شدم .
ییبو : هیچی . چرا اینقدر عصبانی هستی
ژان به طرفم اومد دستم از روی گردنم برداشت
ژان : ییبو گرنت تا صبح اینجوری نبود . میگم چی شده؟
ییبو : هیچی بابا شوخیای زوهانگ یکم خرکیه دستشو زیاد فشار داد یه کوچولو قرمز شده
ژان با عصبانیت داد زد
ژان : قرمز نشده کبود شده میفهمی کبود شده
عوضی زیر لب گفت به گردنم نگاه کرده هر لحظه اخماش بیشتر تو هم میرفتن . نمیخواستم دوباره با زوهانگ دعوا کنه به طرف در رفتم در قفل کردم دستم رو دور کمر ژان بردم کنار گوشش گفتم
ییبو : عصبانی نشو
ژان : چرا
ییبو : خیلی وحشناک میشی
ژان دستم رو باز کرد رو به روم ایستاد دستی زیر گردنم برد
ژان : درد داره

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now