Part24 ☠︎

1.6K 303 92
                                    

توی مسیر خونه از اتفاقی که واسه فرمانده مینگ افتاده بود گفتم داشتم با هیجان واسش تعریف میکرد. ژان لبخندی زد بهم نگاه کرد
ژان : انقدر خوشحالی که دستش رو شده؟
ییبو : اره بابا خیلی رو مخ بود همش تو کارام دخالت میکرد و جلوی کارم رو میگرفت
ژان : بریم ناهار بیرون بخوریم
ییبو : نه واقعا خستمه دلم میخواد بخوابم
ژان سری تکان داد رفتیم خونه
ژان کمکم کرد به اتاقم رفتم لباسم رو عوض کردم از اتاق بیرون رفتم ژان روی مبل سه نفره وسط سالن نشسته بود با گوشیش کار میکرد به طرفش رفتم با دیدن بلند شد
ییبو : بشین خودم میتونم بیام
ژان نشست منم روی همون مبلی که ژان نشسته بود خوابیدم سرم گذاشتم روی پاهاش
ژان : بزار بلند شم بعد بخواب
چشمام بستم
ییبو : نمیخوام
نگاه خیره ژان رو روی خودم احساس میکردم چشمام رو باز کردم چشم به زخم روی لبش افتاد دستم بلند کردم گزاشتم روی لبش
ییبو : درد میکنه؟
ژان : نه
ییبو : دستت رو بزار کف دستم
ژان : واسه چی
ییبو : تو بزار
دستشو گرفتم و گذاشتم رو موهام دلم میخواست با موهام بازی کنه . دیونه ای گفت انگشتای کشیدش رو کرد وسط موهام حس خوبی بهم میداد . احساساتم نسبت به این پسر هر دقیقه بیشتر میشد .
ییبو: وقتی پیشم هستی حس خوبی دارم

ییبو: وقتی پیشم هستی حس خوبی دارم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(ببخشید عکسی پیدا نکردم که روی مبل اینجوری خوابیده باشن😅)

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

(ببخشید عکسی پیدا نکردم که روی مبل اینجوری خوابیده باشن😅)

من ادمی نبودم که احساساتم رو قایم کنم فقط منتظر یه حرکت از ژان بودم که مطمئن بشم اونم از من خوشش میاد . اووو بسته اگه به این چیزا فکر کنم بازم مثل چند دقیقه پیش کنترلم رو از دست میدم
ییبو : ژان
ژان : هوم
ییبو : تو تا حالا پدرت رو دیدی؟
ژان : نه تا حالا ندیدمش اصلا نمیدونم زنده هست یا مرده
ییبو: دلت میخواد ببینیش
ژان : نه اون موقعه که بهش نیاز داشتم نبودش الان هم نمیخوام
ییبو : خب شاید پیدات نمیکرده
ژان : ول کن ییبو حس و حالمو خراب نکن
تا امدم حرف بزنم دستشو گذاشت رو دهنم
ژان : تو مگه خسته نبودی . بخواب چرت و پرت نگو
دیگه چیزی نگفتم اگه لی سونگ واقعا پدر ژان باشه کارش خیلی سخته چون ژان اصلا به پدرش احتیاج نداره
چشمام رو بستم بعد از چند دقیقه خوابم برد.نمیدونم چقدر گذشته بود که چشمام رو باز کردم نگام به ژان افتاد که سرش رو به کمری مبل تکه داده بود و خواب بود . خیلی اروم بلند شدم برگشتم طرفش بهش نگاه کردم به تک تک اعضای صورتش نگاه کردم نمیتونستم چشم از لباش بردارم . اب دهنم قورت دادم بهش نزدیک شدم

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now