Part46 ☠︎

1.4K 287 157
                                    

(از زبان ژان )
با برخورد کمرم به تنه درخت شانه ام به شدت تیر کشید ییبو رو یکم هل دادم عقب دستم گذاشتم روی شانه ام به ییبو نگاه کردم که با ترس داشت بهم نگاه میکرد
ییبو : چی شد ؟ درد داری؟ محکم هلت دادم؟
بدم نمیامد یکم اذیتش کنم چهرم رو درهم کردم روی زانوهام نشستم روی زمین
ژان : اخخ ... فکر کنم بخیه هام باز شده ... اخخخ
ییبو : وای ببخشید پاشو پاشو بریم دکتر خواهش میکنم
ژان : اخخ انگشتام رو حس نمیکنم
خودمو انداختم تو بغلش چشمام رو بستم ییبو چند دفعه صدام زد جواب ندادم
ییبو : وای چه غلطی کردم ژان ...جان من بلند شو.. غلط کردم ...اصلا نمیخوام توضیح بدهی ...ژان... ژان عزیزم خواهش میکنم...
من دورت بگردم لعنتی تو چرا نمیتونی بد بشی
لای چشمام رو باز کردم به چشمای خیس ییبو نگاه کردم با تعجب بهش نگاه کردم با دیدن چشمای بازم دستش رو روی گونه هام گذاشت
ییبو : هوش اومدی؟ میتونی بلند بشی پاشو بریم دکتر
ژان : شوخی کردم باهات
اصلا به حرفم توجه نکرد کمکم کرد که بایستم
ییبو : پاشو عزیزم بریم دکتر خیلی درد داری ؟ خونریزی نداری
خندیدم و دستش رو گرفتم
ژان : ییبو میگم باهات شوخی کردم دستم فقط یکم درد گرفت زخمم کامل خوب شده دیگه ببخشید ترسوندمت میخواستم شوخی کنم باهات
ییبو با تعجب بهم نگاه کرده کم کم اخماش رفت توهم چهرش به شدت ترسناک شد

ژان : هی چته ؟ شوخی کردم باهات تو که بی جنبه نبودی که
ییبو : عوضی اگه بگیرمت خودم میکشمت
عقب رفتم ییبو به طرفم حمله کرد جا خالی دادم
ژان : اااا بچه بازی در نیار دیگه ببخشید خوب
ییبو : خفه شو عوضی
بعد این حرف دنبالم دوید منم فرار کردم حدود ۱۰ دقیقا بود که داشتم میدویدم که یه لحظه به خودم اومدم دیدم دقیقا وسط جنگلم و اصلا برام این قسمت اشنا نیست ییبو بهم رسید یه تو سری محکمی بهم زد
ییبو : عوضی میکشمت
ژان : گم شدیم
ییبو : به درک که گم شدیم ..... چی؟
با دادی که ییبو زد با تعجب بهش نگاه کردم
ژان : چرا داد میزنی دیونه
ییبو : گفتی گم شدیم ؟
سرم رو تکان دادم ییبو با ترس به دور رو برش نگاه کرد
ییبو : همش تقصیر تو هست پسره خنگ چرا اومدی این طرف
ژان : تو زدی دنبالم منم فقط به فکر فرار از دستت بودم
ییبو : من تو رو خفه میکنم
با صدای پارس سگی ییبو به طرفم اومد خودشو پشتم قایم کرد
ژان : از سگ میترسی؟
ییبو : نه اصلا
دیونه مثل بچه ها از سگ میترسه
ژان : ااا پس خوبه نمیترسی چون کنارت سگ وایساده
ییبو دادی زد خودش رو انداخت تو بغلم سرش گذاشت رو سینم
ییبو : میترسم از سگ میترسممم دورش کن

دیگه نتونستم جلوی خندم بگیرم زدم زیر خنده
نشگونی از سینم گرفت
ژان : اخ روانی اینقدر نزن
ییبو : اون سگ لعنتی رو دورش کن
ژان : کدوم سگ
ییبو سرش رو بالا اورد به دور برش نگاه کرد
ییبو : ژان خیلی خری
با عصبانیت از بغلم بیرون اومد
ییبو : گاو
ژان : تکلیفم روشن کن خرم یا گاوم
ییبو : خفه شو بیا یه راه پیدا کنیم برگردیم خونه
پشت سر ییبو رفتم احساس میکردم هی داریم دورتر میشم چهل دقیقه بود که دور سر خودمون میچرخیدیم پاهام درد گرفته بود دیگه نمیتونستم راه برم روی زمین نشستم گوشیم در اوردم هیچ انتنی نداشتم
ژان : من دیگه نمیتونم پاهام درد گرفته توان راه رفتن ندارم دیگه
ییبو به طرفم اومد کنارم نشست
ییبو : خیلی خوب چند دقیقه استراحت کن
پاهام رو ماساژ دادم به ییبو نگاه کردم سرش پایین بود داشت با سنگای روی زمین داشت بازی میکرد
ییبو : اینقدر بهم نگاه نکن
سرش رو بلند کرد بهم نگاه کرد نگاش به پشت سرم افتاد ترس تو چشماش دیدم تا خواستم پشت سرم نگاه کنم با دوتای دستش صورتم گرفت
ییبو : برنگرد
ژان : چرا اینجوری میکنی پشت سرم چیه مگه
با شنیدن صدای پشت سرم احساس کردم دوباره همه کابوسام اومد جلوی چشمم

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now