Part49 ☠︎

1.5K 267 133
                                    

با احساس سر درد زیاد چشمام رو باز کردم پلک چشمام به هم چسبیده بود سرم بلند کردم که درد بدی توی گردنم پیچید .از دردش صورتم جمع شد .گردنم خشک شد بود
اهههه لعنتی من چرا اینجوری خوابیدم دستم رو گذاشتم روی گردنم
ییبو:  اخخخخ خیلی درد میکنه
چشمام بستم گردنم ماساژ دادم با یاد اوری اتفاق دیشب چشمام رو باز کردم سعی کردم کامل یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاده با یاداوری کامل اتفاقا سریع از سر جام بلند شدم پاهام خواب رفته بود نزدیک بود بخورم زمین دستم رو گذاشتم روی دیوار و چند لحظه وایسادم که پاهام بهتر بشه
امکان نداره من اینا رو گفته باشم .اره اره امکان نداره من ژان نمیزنم من همچین غلطی نمیکنم .دستم بالا اوردم به پشت دستم نگاه کردم با دیدن خون خشک شده روی دستم زدم تو پیشونیم سریع از اتاق بیرون اومدم ماما رو دیدم که گوشه خونه نشسته بود به بیرون نگاه میکرد به طرفش رفتم
ییبو : ماما
ماما به طرفم برگشت با اخم بهم نگاه کرد ماما هیچ وقت به من اخم نمیکرد ماما همیشه لبخند رو لبش بود
ییبو : ماما ژان کجاست
ماما بدون اینکه جوابم بده از سر جاش بلند شد  از کنارم رد شد .دنبال ماما راه افتادم چند بار صداش کردم ولی جواب نداد .دست ماما رو گرفتم که به شدت دستش رو از دستم در اورد

ماما : من اینجوری تو رو بزرگ کردم ... کی اینقدر بیرحم شدی ... کی اینقدر عوضی شد ... ییبو جواب منو بده
سرم انداختم پایین جوابی نداشتم بدم من دیشب بد کردم جلوی پای ماما زانو زدم
ییبو : ماما خواهش میکنم بگو ژان کجاست ..خواهش میکنم
ماما کنارم نشست دستش اورد بالا شروع کرد مشت زدن تو سینم به صورت خیس از اشکش نگاه کردم احساس کردم قلبم هزار تکه شد
ماما: تو اسم خودت رو میزاری عاشق ... عاشق با عشقش اینکارو میکنه ... ژان رو نابود کردی ... میدونی وقتی اومد پیش من چه حالی داشت لعنتی... به زور دوتا کلمه با من حرف میزد .تو میدونی تو زندگیش چی کشیده ... ییبو بد کردی خیلی هم بد کردی ...تو حتی اجازه ندادی ژان حرفاشو بزنه بهت
دستای ماما رو گرفتم بغلش کردم چشمام بستم
ماما : بچم دیشب شکست ... تو شکستیش ... نابودش کردی
اشکام روی گونه هام ریخت باید هرطور شده با ژان حرف بزنم ماما رو از بغلم بیرون اوردم دوتای دستش رو گرفتم‌
ییبو : ماما من مست بودم ... اصلا حالیم نبود دارم چه گوهی میخورم ... ماما مرگ من بگو ژان کجاست ...ترو خدا بهم بگو... ماما ژان همه کسه منه... من بدون ژان میمیرم ...خواهش میکنم بگو کجاست
ماما دستش رو از دستم بیرون اورد اشکاش پاک کرد
ماما : تو لیاقت عشق ژان نداری...دیشب تا صبح چشم رو هم نزاشت ... نه گریه میکرد نه حرفی میزد ... احساس میکردم دیگه روحی تو تنش نیست ... از نگاه های سردش تنم یخ زد ...صبح زود هم گفت میرم کوه هوانگ شان...

اونجا چرا رفته ؟
نکنه بلای سر خودش بیاره ؟
نکنه اتفاقی براش بیافته ؟
مثل دیونه ها شروع کردم به خندیدن ...امکان نداره ژان بلای سر خودش بیاره ریموت ماشین برداشتم توجه ای به صدا زدن ها ماما نکردم
سوار ماشین شدم رفتم طرف کوه هوانگ شان
ییبو : ژان خواهش میکنم خریت نکن... گوه خوردم ... ژان من بدون تو میمیرم ... ژان خواهش میکنم
دستم مشت کردم محکم زدم روی فرمان داد زدم

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now