به خونه رسیدیم ماشین رو پارک کردم به طرف خونه رفتیم ماما داشت با دقت حیاط خونه رو نگاه میکرد و لبخند میزد
در خونه رو براش باز کردم وارد خونه شد دوتا از خدمتکارا با دیدنم بهم سلام کردن سریع از سالن خارج شدن وقتی خونه بودم دوس نداشتم کسی دور برم ببینم وقتی که من میامدم دیگه هیچ کس توی سال پیداش نمیشد
ماما : خونت خیلی خوشکله
ژان : ممنون
ماما رو به سمت کاناپه راهنمایی کردم و هر دو نشستیم روش
ماما : پسرم چرا اینقدر رنگای تیره واسه دکوراسیون استفاده کردی؟
ژان : رنگای تیره رو خیلی دوس دارم
ماما : اره کاملا مشخصه
لبخندی بهش زدم از خدمتکارا خواستم از ماما پذیرایی کنن
ماما : ژان میتونم یه سوال ازت بپرسم ؟ البته اگه دوس نداری میتونی جواب ندی
ژان : حتما بفرمایید
ماما : چرا اینقدر از پدر مادرت متنفری ؟
اگه هرکس دیگه ای این سوال ازم پرسیده بود زود از کوره در میرفتم و نابودش میکردم که منو یاد گذشته انداخته ولی ماما فرق داشت دلم میخواست همه زندگیم واسش تعریف کنم
ژان : پدرم که تا حالا ندیم اصلا نمیدونم کیه هست ؟ زنده هست یا نیست ؟تا جای که یادم میاد مامانم منو ( مکثی کردم و چشمام بستم ) حرومزاده صدا میکرد . نمیدونم اصلا چرا سعی کرد منو به دنیا بیاره وقتی اینقدر ازم متنفر بودسرم رو انداختم پایین
ژان : یه خونه خیلی کوچیک داشتم که فقط یه اتاق داشت مامانم هرشب مست با یه مرد میامد خونه و من نصف شب از خونه بیرون میکرد تا صبح بیرون خونه می ایستادم تا صبح که اون مرده از خونه میرفت بیرون من حق داشتم برم تو خونه خیلی بچه بود ۵ یا ۶ سالم بود چیزی نمیفهمیدم همیشه سعی میکردم بچه خوبی باشم تا حداقل مامانم یکم دوسم داشته باشه و بهم توجه کنه ولی دریغ از یه محبت کوچیک با دلیل بی دلیل همیشه کتکم میزد
تا اینکه یه روز مامان گفت قراره ازدواج کنه و از این خونه بریم تو عالم بچگیم خوشحال بودم گفتم شاید حداقل اون مرده منو دوست داشته باشه
با پا گذاشتن به اون خونه دیگه زندگیم رسما به جهنم تبدیل شد دوتاشون توی قمار میباختن میامدن خونه تمام عصبانیتشون سر من خالی میکردن و مینداختم تو زیر زمین تا صبح تو اونجا زندانیم میکردن .زندگیم تا ۱۶ سالگیم همینجوری ادامه داشت دیگه کشش نداشتم تحمل این همه رنج نداشتم تصمیم گرفتم که به زندگیم پایان بدم به بزرگترین برج شهر رفتم روی سکو قرار گرفتم که خودمو بندازم پایین که یه نفر منو نجات داد
خیلی اروم گفتم
ژان : کاش هیچ وقت اونو نمیدیدم و نجانتم نمیدادسرم رو بالا بردم به ماما نگاه کردم دستش گذاشته بود روی دهنش داشت اروم گریه میکرد
ماما : من بمیرم چرا اینقدر سختی کشیدی عزیزم
به طرف ماما رفتم اشکاشو پاک کردم سرم گذاشتم روی زانوهاش
ژان : ببخشید امروز به خاطر من دو دفعه گریه کردین
ماما : چطور یه مادر میتونه اینقدر پست باشه که بچشو اینقدر اذیت کنه بچشو بندازه تو زیرزمین سرد
یاد گذشته افتادم باز صدای اون زنه تو مغزم تکرار شد ( بندازش تو زیرزمین ) نه نه ژان بهش فکر نکن اروم باش بهش فکر نکن سرم از روی پای ماما برداشتم
گوشم گرفتم نه صداش قطع نمیشد از سر جام بلند شدم
بندازش تو زیرزمین
بندازش تو زیرزمین
نه نه خفه شو عوضی خفه شو
به طرف پله ها دویدم که خوردم به یه نفر
ییبو : حالت خوبه ؟
صداش امانم برده بود باید هرچه زودتر قرصم رو میخوردم
دستم گذاشتم رو گوشم و سرم فشار دادم
ژان : خفه شو خفه شو
ییبو سعی کرد دستم رو از روی گوشم برداره دستش رو کنار زدم به اتاقم رفتم این قرصای لعنتی کو همه کشوها رو باز کردم ولی نبود
صداش تو مغزم بلندتر شد
بندازش تو زیرزمین دیگه نمیتونستم تحمل کنم دستم گذاشتم روی گوشم روی زمین نشستم
ژان : نه خواهش میکنم اونجا مار داره مارها دندونم گرفتن خواهش میکنم نه خواهش میکنم
YOU ARE READING
IDENTITY☠︎
Actionوانگ ییبو ؛ بهترین افسر دایره ی جنایی ، یکسال تمام در تعقيب و گریز با رئیس مرموز باند مواد مخدریه که کسی چیزی ازش نمیدونه . از طرفی شیائو بزرگ نابغه کم سن و سال صاحب فروشگاه های زنجیره ای شیائو ، علاقه خاصی به ییبو داره ... دلیل این علاقه چیه ؟