Part20 ☠︎

1.6K 316 87
                                    

(از زبان ژان )
از اتاق بیرون اومدم تکه دادم به در الان دقیقا چی شد ؟ احساس میکردم نفسم بالا نمیاد . تپش قلبم ایقدر زیاد بود که احساس میکردم قلبم الان سینمو میشکافه و میافته بیرون .
ژان اروم باش مگه اولین باری هست که کسی میبوستت . هیس اروم باش اصلا بهش فکر نکن . از خونه بیرون رفتم سوار ماشین شدم
ژان : امکان نداره ازم خوشش اومده باشه . مست بود متوجه نبود داره چیکار میکنم
دستم رو کردم تو موهام ، موهام رو کشیدم عقب .
دستم رو گذاشتم رو قلبم هنوز داشت تند میزد . یاد لباش افتادم همش یه حسی بهم میگفت منم ببوسمش .
خدای من واقعا دارم به بوسیدنش فکر میکردم 
ژان : هه میدونی اگه بفهمه تو کی هستی یه گلوله تو سرت خالی میکنه . پس پیش خودت خیال پردازی نکن
سرم رو گذاشتم رو فرمان ماشین دلم میخواست همین الان خودمو خلاص کنم . چرا من باید اینقدر عوضی باشم ؟
ماشین رو روشن کردم به طرف خونه جکسون حرکت کردم . ماشین رو پارک کردم وارد برج شدم
زنگ خونش رو زدم بعد از چند دقیقه جکسون با تعجب در رو باز کرد
جکسون : اتفاقی افتاده؟
ژان : میتونم بیام داخل ؟
جکسون : اخ ببخشید بیا داخل
جک از جلوی در کنار رفت وارد خونش شدم
ژان : بیا بریم تو تراس
جکسون : بیرون سرده

توجهی نکردم رفتم تو تراس روی صندلی گوشه تراس نشستم چند بار پشت سر هم نفس کشیدم .
تصمیم خودمو گرفته بودم دلم میخواست منم مثل یه ادم عادی زندگی کنم بدون هیچ ترس و نگرانی .
میخواستم دیگه مواد درست نکنم و دست از این کارام بردارم. اینقدر تو فکر بودم که اصلا متوجه حضور جکسون کنارم نشدم .
پتوی روی پاهام انداخت کنارم نشست
جکسون : اتفاقی افتاده؟چرا اینقدر به هم ریختی؟
ژان : دیگه نمیخوام مواد درست کنم
جکسون : چی ؟ واقعا ؟ یعنی گروهمون از بین میره
سری تکان دادم
جکسون : واقعا داری جدی میگی؟
برگشتم تو چشماش نگاه کردم
ژان : به نظرت دارم شوخی میکنم
جکسون :دلیلشو نمیگی
ژان : دلم میخواد منم عادی باشم از این لجن زار در بیام . خسته شدم از این همه دروغ
جکسون : ژان خیلی واسه این گروه زحمت کشیدم واقعا به این راحتی میخوای کنارش بزاری
ژان : اره
جکسون : باش . هرچی که تو بگی
بهش نگاه کردم لبخندی روی صورتش بود . دستش بلند کرد گذاشت پشت کمرم
جکسون : تو همین الان به من بگو بمیر میمیرم اینا که چیزی نیست من همیشه پشتتم.
جکسون رو از ۱۷ سالگیم میشناسم همیشه همراهم بود همیشه حمایتم میکرد . تو بدترین شرایطم پشتم بود
ژان : ممنونم
جکسون : بعد این معامله همه چیو از بین میبرم مثل یه ادم معمولی زندگی میکنیم. توی کازینو هم نمیزارم هیچ خلافی انجام بشه
ژان : خوبه

( از زبان ییبو )
با سر درد بدی از خواب بیدار شدم دستم رو گذاشتم روی چشمام و نشستم روی تخت . چشمام به شدت میسوخت
ییبو : من کی خوابم برد دیشب
بعد از اینکه مست شدم هیچی یادم نمیامد
گوشی رو برداشتم به چن زنگ زدم
چن : به به جناب وانگ ییبو حال شما چطوری
ییبو : خوبم چه خبر
چن : خبرا که خیلی زیاده
ییبو : ایمیلی که بهت دادم خوندی
چن : اره همه چی حله نگران نباش. راستی قرار یه چندتا مامور به کادرمون اضافه بشه و یه جشن هم فردا داریم
ییبو : چه جشنی ؟
چن : دقیق نمیدونم ولی قراره از چند نفر تقدیر کنن
ییبو : اگه تونستم میام
چن : باشه
از چن خدافظی کردم با هزار دردسر از سرجام بلند شدم با تکه دادن به دیوار شروع به راه رفتن کردم از اتاق خارج شدم به طرف کاناپه وسط حال رفتم که یک لحظه پاهام کج گذاشتم داشتم میخوردم زمین که یه نفر از پشت دستش حلقه کرد دور کمرم
ژان : چرا خبر نمیدی میخوای بلند بشی
ژان دستش از دور کمر باز کرد رو به روم ایستاد
ژان : خوبی ؟
ییبو : صبحت بخیر اره بابا خوبم میگم من دیشب کی خوابم برد تو کی رفتی اصلا هیچی یادم نمیاد
ژان با تعجب بهم نگاه کرد
ژان : چیزی یادت نمیاد؟
ییبو : نه ! چی شده مگه
ژان با عصبانیت گفت
ژان : هیچی
ییبو : خب بگو . چی گفتم ؟ چیکار کردم
ژان : هیچی ولش کن بیا صبحونتو بخور
پشتش کرد به من ازم دور شد . وای من دیشب چه غلطی کردم که اینقدر عصبانیه حتی کمکم هم نکرد
ییبو : اقا حداقل کمکم میکردی بیام
ژان به طرفم اومد دستم رو گرفت بهش نگاه کردم
ییبو: نمیگی دیشب چی شده
ژان : حرف نزن
ییبو : حرفی بهت زدم
ژان : ییبو حرف نزن
ییبو : اوففف باشه بابا بالاخره که یادم میاد

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now