Part31 ☠︎

1.6K 295 99
                                    

( از زبان ژان )
این روزا بیشتر وقتم صرف حساب کتاب فروشگاه میکردم از موقعیتم هم راضی بودم. اخر هفته دیگه ، اخرین معامله رو انجام میدم . همه گذشتم و نابود میکنم . با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم گوشیم جواب دادم . صدای ییبو تو گوشم پیچید
ییبو : چطوری مرد جذاب من
ژان : سلام مرد پرو من
ییبو : اقا پرو نیستم . فقط دلم میخواست دیشب لخت کنارت بخوام
ژان : نه عزیزم تو پرو نیستی . تو بیشعوری
ییبو : دلم میخواد . کجایی؟
ژان : شرکت
ییبو : اقا شما نمیخواین شرکتتون رو به ما نشون بدی
ژان : مگه سر کار نیستی؟
ییبو : نه حس کار کردن نداشتم میخوام کل امروز پیشت باشم البته اگه تو کار نداری
ژان : کاری ندارم الان میام دنبالت
ییبو : نه نه تاکسی میگیرم . ادرس بفرست
ییبو گوشی رو قطع کرد براش ادرس شرکت رو فرستادم . تو این شرکت کارای خرید و فروش محصولات واسه فروشگاه انجام میدیم . و جز بزرگترین شرکت های محصولات مواد غذایی و بهداشتی بود .
حدود نیم ساعت بعد منشی حضور ییبو رو اعلام کرد از پشت میزم بلند شدم در رو براش باز کردم . ییبو کنار میز منشی ایستاده بود داشت اطراف نگاه میکرد
ژان : ییبو
با شنیدن صدام بهم نگاه کرد به طرفم اومد
ییبو : بابا چه خفنه اینجا چرا زودتر نگفتی بیام اینجا

 ییبو کنار میز منشی ایستاده بود داشت اطراف نگاه میکردژان : ییبو با شنیدن صدام بهم نگاه کرد به طرفم اومدییبو : بابا چه خفنه اینجا چرا زودتر نگفتی بیام اینجا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now