Part16 ☠︎

1.5K 333 67
                                    

روی کاناپه نشستم تازه ییبو خوابش برده بود سرم رو بردم عقب به کمری کاناپه تکه دادم نفهمیدم چی شد همونجوری خوابم برد که احساس کردم ییبو داره تو خواب حرف میزنه چشمام رو باز کردم رفتم کنار تختش به شدت عرق کرده بود داشت تو خواب حرف میزد
دستم گذاشتم روی پیشانیش به شدت تب داشت پرستار صدا زدم بهش تب بر داد ییبو از خواب بیدار شد
ییبو : تو خواب حرف میزدم
ژان : اره
ییبو : چی میگفتم
ژان : داشتی راجب عشقت که تازه عاشقش شدی حرف میزدی
با این حرفم اب دهنش پرید تو گلوش شروع کرد با سرفه کردن لیوان اب دادم بهش
ژان : بیا ابو بخور حالا نمیری
ییبو اب خورد لیوان داد بهم
ییبو : واقعا جدی داری میگی
ژان : چیو جدی میگم
ییبو : اینکه داشتم تو خواب حرف میزدم
ژان : اره حرف میزدی
ییبو : راجب عشقم حرف میزدم ؟
ژان : نه
ییبو : من اسکول کردی
ژان : دقیقا
ییبو : گمشو عوضی
با دیدن قیافش خندم گرفته بود خیلی وقت بود که اذیت کسی نکرده بودم
دستمالی برداشتم خیسش کردم روی تختش نشستم دستمال گذاشتم روی پیشونیش
ژان : حالا قهر نکن
ییبو : قهر نیستم
ژان : حالت خوبه ؟درد نداری ؟
ییبو : خوبم یکم پاهام درد میکنه فقط
ژان : دکتر گفت نتونستن یکی از ترکش ها رو از پات بیرون بیارن

ییبو با تعجب نگاه کرد سعی کرد بلند بشه که دستش درد گرفت
ژان : چیکار میکنی دیونه تازه عمل کردیا
ییبو : یعنی پاهام مشکل داره
ژان : نه هیچ مشکلی نداره هنوز میتونی مثل میمون از در و دیوار بالا بری
ییبو: میمون خودتی
بهش لبخندی زدم که جوابم با لبخندش داد
ییبو : وقتی میخندی جذاب میشی
ژان : اتفاقا همه میگن وقتی جدی هستم جذاب ترم
ییبو : نوچ لبخندت قشنگه
چشمکی بهم زد . با این حرفش احساسی توی قلبم به وجود اومد که برام نا اشنا بود از روی تختش بلند شدم روی صندلی کنار تخت نشستم
ژان : چی شد که اینطوری زخمی شدی؟
ییبو : ماموریت داشتم که یه نفر که فروشنده شیشه بود بگیرم همزمان رئیس بزرگترین باند مواد هم دنبالش بودن از خونه که بیرون اومدم بهش تیر اندازی کردن که تقریبا نجاتش دادم از خونه ای که توش بودم اومدم بیرون که ماشین بیارم که خونه منفجر شد
ژان : که اینطور . حالا تونستی چیزی هم به دست بیاری ؟
ییبو : نه بازم هیچی نتونستم پیدا کنم . اگه رئیس این بانده رو پیدا کنم خودم یه گلوله تو سرش میزم
بهش نگاه کردم یعنی واقعا ییبو میتونه منو بکشه ؟ حتی فکر کردن بهش هم اذیتم میکرد .سرم رو تکان دادم تا از این فکرا بیرون بیام

ژان : حالا بیخیال این پلیس بازیا  ولی خیلی حواست به خودت باشه اسیب نبین نمیدونی ماما چه حالی داشت خیلی نگرانت بود
ییبو : توهم نگران بودی ؟
ژان : اره
چی؟ الان من چی گفتم
ژان : یعنی نه ..چیزه . اههههه واقعا که پلیس بودن بهت میاد تو لحظه سوال میپرسی ادم نمیدونه چی بگه
ییبو زد زیر خنده
ییبو : وای ژان این روتو به هیچکس نشون نده خیلی بامزه هست
ژان : هر هر هر بگیر بخواب
ییبو : چیو بگیرم
بهش نگاه کردم ابروم بالا انداختم
ژان : دهن منو باز نکنا
ییبو : خیلی خب بابا . ژان
ژان : هوم
ییبو : من خوابم نمیاد .تو خوابت میاد ؟
ژان : نه فعلا که بیدارم
ییبو : ژان میشه فردا کارای ترخیص منو انجام بدی اصلا حوصله بیمارستان و ندارم
ژان : نه نمیشه باید چند روز تو بیمارستان بمونی
ییبو : اقا من نمیخوام اینجا بمونم
ژان : با من بحث نکن
ییبو : اوففف
دستمال از روی پیشونیش برداشتم دستم گذاشتم روی صورتش باز تب داشت اصلا تبش پایین نیمده بود
ژان : ییبو حالت خوبه ؟ خیلی تب داری! دکترای این بیمارستان دارن چه غلطی میکنن
ییبو : من خوبم چیزیم نیست

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now