Part54 ☠︎

1.7K 273 131
                                    

از ژان فاصله گرفتم کنارش روی تخت نشستم
ییبو : حالت خوبه ؟ درد نداری ؟ میتونی بلند بشی ؟ مشکلی بر
جکسون نزاشت حرفم رو ادامه بدم
جکسون : اووووو چه خبرته رگباری داری سوال میکنی . زبون باز کردی . ژان این دوماه ییبو سر جمع ۱۰ تا کلمه هم حرف نزد الان دوباره زبونش باز شده اقا پلیسه میشه یکی یکی سوال کنی
ییبو: ببند فکتو می زاری دو دقیقه با عشقم حرف بزنم
گونه های بی رنگ ژان قرمز شد سرش پایین انداخت
جکسون : هوییی قبل از اینکه ژان عشق تو باشه داداش من بودهاا من حق اب و گل دارم
ییبو : جکسون
جکسون :جون
ییبو : میبندی یا ببندم
جکسون : بستم داداش بستم البته از تو نترسیدم ژان بهم چشم غره رفت
ژان : بسه دیگه
یان به طرفمون اومد
یان : اههه بیاد ما بریم بیرون شاید اینا حرف خصوصی بخوان بزنن چرا شماها درک نمیکند
ییبو : همیشه گفتن حرف راست و از بچه باید شنید
یان با اخم نگاه کرد
یان : بچه خودتی
لبخندی بهش زدم که بوسی رو هوا برام فرستاد
جکسون : خیلی خوب میریم فقط حرف بزنینا دارم نگاهتون میکنم اا ماما چرا گریه میکنی
با حرف جکسون همه به ماما نگاه کردیم اشکاش یکی یکی روی گونه هاش میریخت میان گریه خندید
ماما : پسرم اشک خوشحالیه . خوشحالم که حال هردوتاتون خوب شده و با هم هستن قدر هم رو بدونید عشقتون رو از همدیگه دریغ نکنید
ماما رو بغل کردم
ییبو : ببخشید این چند وقت خیلی اذیتت کردم
ماما اروم جوری که فقط من بشنوم گفت
ماما:همیشه ادم وقتی چیزی یا کسی رو از دست میده قدرشو میدونه پس تا از دستش ندادی قدرش رو بدون

سری تکان دادم ماما از بغلم بیرون اومد به طرف جکسون رفت
ماما : بیا بریم پسره ای شیطون
جکسون : ماما بیا واسه منم یکی پیدا کن از این سینگلی در بیام این بوزینه ( به ییبو اشاره کرد) داداشم رو ازم گرفت دیگه کسی رو ندارم
ماما با لبخند بهش نگاهرکرد
ماما : تو که خودت پیداش کردی چی میگی
جکسون شروع کرد بلند بلند خندین و مسخره بازی در اوردن
جکسون : ااا ماما بیاد بریم این دوتا رو تنها بزارین
اروم به ماما گفت
جکسون : ااا ماما من با شما درد و دل کردما
صداش اینقدر بلند بود که منو و ژان بشنویم
ژان : هی عوضی بیا بگو ببین داری چه غلطی میکنی
جکسون : هیچی نیست داداش تو استراحت کن با ییبو حرف بزن ما میریم خدافظ خدافظ
ژان : جکسون وایسا ببینم
جکسون توجه ای به ژان نکرد رفت بیرون قبل از اینکه در ببند سرش دوباره اورد داخل اروم گفت
جکسون : میدونم خیلی وقته باهم نبودین هر دوتاتون زدین بالا فقط حواستون باشه تو بیمارستان هستین ابرو خودتون رو به گا ندین
ژان با اخم بهش نگاه میکرد
ژان : بزار من بلند شم یه حالی از تو بگیرم که از من چیزی رو مخفی نکنی بیا مثل ادم بگو با کی اشنا شدی
جکسون : داداشم حرص نخور
جکسون خندید بوسی تو هوا برامون فرستاد در بست ژان به طرفم برگشت شروع کرد سوال پرسیدن
ژان : ییبو میدونی جکسون کی رو دوس داره ؟ چرا بهم نگفت ؟ همیشه هرکاری میکرد اول به من میگفت ؟ یعنی اونم دوسش داره؟ اذیت نشه

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now