Part44 ☠︎

1.4K 278 162
                                    

( از زبان ییبو )
نمیتونستم این همه اتفاق پشت سرهم درک رو کنم .سردرگم بودم نمیدونستم چی درسته چی غلطه
کی راست میگه کی دورغ . دستی توی موهام بردم وارد پاسگاه شدم چن با دیدنم به طرفم دوید دستش رو برد زیر گردنم با ترس گفت
چن: ییبو چی شده ؟ معلومه داری چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم بدون توجه به سوال چن گفتم
ییبو : گوش کن به تمام ایستگاهامون عکس زوهانگ بده متهمه به قاچاق اسلحه و قاچاق مواد ، حمل اسلحه غیر قانونی بگو سریعتر دستگیرش کنن
چن با تعجب بهم نگاه کرد
چن : میفهمی چی میگی
ییبو : اوو یادم رفت به جرمش ارتکاب به قتل هم اضافه کن
پوزخندی زدم به گردنم اشاره کردم از کنارش رد شدم کتم در اوردم انداختم روی صندلی روی کاناپه خوابیدم
حرفای جکسون هی تو مغزم تکرار میشد یعنی واقعا ژان منو دوس داشت ؟ یعنی اون زودتر عاشقم شده بود ؟ واقعا به خاطر من کارش رو کنار گذاشت ؟ خود به خود لبخندی روی لبم شکل گرفت حسی شیرنی ته دلم احساس کردم
بعد چند ثانیه به خودم اومد زدم تو پیشونیم
ییبو : زهرمار به چی میخندی الان خوشحالی احمق
بین عقلم و قلبم درگیری شدیدی بود بالاخره قلبم پیروز شد
روی کاناپه نشستم سعی میکردم به خودم بفهمونم دارم کار درستی انجام میدم
ییبو : اجازه میدم توضیح بده . اره بابا توضیح دادن هیچ مشکلی نداره . شاید بعد اینکه توضیح داد کلا باعث بشه فراموشش کنم
دیگه به هیچی فکر نکردم .گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم نگاهی به شمارش کردم نفس عمیقی کشیدم زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود

به شماره یان زنگ زدم . میخواستم قطع کنم که صدای گریان یان توی گوشم پیچید
یان : داداش ...ییبو
تک تک سلول های بدنم شروع به لرزش کردن
ییبو : یان چی شده
یان : داداشم ...داداشم
بعد این حرف شروع کرد گریه کردن داد زدم
ییبو : یان خواهش میکنم بگو چی شده . یان
هرچی صدا زدم جواب نداد نگاهی به صفحه گوشی کردم یان تلفن رو قطع کرده بود از اتاق بیرون رفتم بدون در زدن وارد اتاق فرمانده سونگ شدم با دیدن چندتا مهمونی که داره خودم جمع و جور کردم
سونگ می با تعجب بهم نگاه میکرد
سونگ می : گلوت چی شده
ییبو : قربان چیز مهمی نیست میشه چند لحظه وقتتون رو بگیریم
سونگ می : من الان تو جلسه مهمی هستم
اجازه ندادم ادامه حرفش رو بزنه و سریع گفتم
ییبو : فکر کنم برای ژان اتفاقی افتاده من شماره جکسون ندارم میشه بهم بدیدن
سونگ می از سر جاش بلند شد
سونگ می : یعنی چی ... چه اتفاقی
ییبو : قربان خواهش میکنم شماره جکسون بدین
سونگ می به طرف گوشیش رفت دستش به شدت میلرزید نمیتونست درست گوشی بگیره. به طرفش رفتم گوش رو ازش گرفتم
۴۰ تا تماس از دست رفته داشت قلبم به شدت به سینم برخورد میکرد
شماره جکسون پیدا کردم با گوشی فرمانده بهش زنگ زدم

بعد اولین بوق جواب داد صداش توی گوشم پیچید
جکسون : جناب سونگ من الان دارم میام پاسگاه هر جا رو گشتم ژان پیدا نکردم
ییبو : چی شده
با شنیدن صدای من مکثی کرد بعد از چند ثانیه شروع کرد به داد زدن
جکسون : میکشمت ییبو ... دعا کن بلای سرش نیاد عوضی ... تکه تکه میکنم اشغال کاش گذاشته بودم امشب میمردی
از صحبت های مزخرفش عصبی شدم داد زدم
ییبو : خفه شو فقط بگو چی شده
جکسون : ژان از خونه رفته و نمیدونم کجاست. هر جای که فکرش میکردم گشتم ولی نیست گوشیش هم نبرده با خودش
ییبو : خونه من ! شاید رفته باشه اونجا
جکسون : الان میرم چک میکنم
گوشی رو به فرمانده دادم به اتاق چن رفتم در باز کردم
ییبو : سویچ ماشینت بده‌
سویچ ماشینش رو برداشت برام پرت کرد
چن : چیزی شده
ییبو : بعد باهات حرف میزنم
از پاسگاه خارج شدم با تمام سرعت به سمت خونه رفتم جکسون زودتر از من رسیده بود از ماشین پیاده شدم رمز در زدم وارد خونه شدم هیچ اثری از ژان نبود

IDENTITY☠︎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt