Part14 ☠︎

1.6K 345 60
                                    

بالاخره بعد از یه هفته برگشتم .سر کار وارد اتاق شدم.
کتم رو در اوردم انداختم روی کاناپه در اتاق به شدت باز شد . برگشتم طرف در چن بود نفس عمیقی کشید.
چن : ییبو الان خبر دادن که جای سوکدال هی پیدا کردن.
ییبو : سریع برو کارای انجام بده که بریم تایلند.
چن : اطاعت !
چن از اتاق بیرون رفت . حدود نیم ساعت بعد سوار هلی کوپتر شدیم و دو ساعت بعد تایلند فرود اومدیم.
به طرف پاسگاه رفتیم و با تجهیزات کامل به طرف خانه سوکدال هی رفتیم.
با فاصله زیاد از خونه ایستادایم.
ییبو : تمام دور اطراف در نظر بگیرین .نمیخوام دوباره اتفاق قبل رخ بده . فهمیدی؟
چن : اطاعت!
ییبو : تو همینجا بمون و به کارا برس!
چن سری تکان داد. به دو نفر از افراد اشاره کردم .که همراه من به داخل خونه بیان از در پشتی وارد خونه شدیم .از طبقه بالا صدای خنده میامد به طبقه بالا رفتیم در رو باز کردم سوکدال هی روی تخت نشسته بود دو تا دختر بدون لباس داشتن میرقصیدن که با دیدن ما داخل اتاق جیغ زد . سوکدال هی اومد از جاش بلند بشه که اسلحه ام رو به طرفش گرفتم.
ییبو : از سرجات تکان بخوری یه تیر تو مغزت خالی میکنم .پس بتمرگ سرجات.

رو به دوتا مامور اشاره کردم و ازشون خواستم که دوتا دختر رو از اتاق بیرون ببرن.
به طرف سوکدال هی رفتم دستش رو گرفتم به طرف در رفتم قبل از اینکه از خونه خارج بشیم .توی بیسیم گفتم.
ییبو : اوضاع چطوره ؟میخوام متهم رو بیارم بیرون .
چن : همه چی رو به راهه
به طرف در رفتم که همون موقعه صدای داد چن بلند شد متهم رو عقب کشید تیر توی قفسه سینه سوکدالی خورد.
ییبو : مگه نگفتم همه جا رو نگاه کنین احمقا!
چن : نگاه کردیم هیچ کس نبود نمیدونم از کجا سروکلش پیدا شد بچه ها رو فرستادم دنبالش
تا امدم حرف بزم سوکدال هی دستم گرفت
سوکدال هی : ۳۰ .....ما.. مارچ .. باند ...thorn ..با ح..حض.حضور رئیسش ...قرا..قراره یه ..معامله .بزرگ انجام بده
ییبو : کجا ؟ کجا قرار این معامله انجام بشه؟
سوکدال هی : بندر...شن..شنزن
این بهترین اطلاعی بود میتونستم به دست بیارم
ییبو : تا حالا رئیس باند thorn دیدی؟
سوکدال هی : یک دفعه ...دی..دیدمش ... ولی ..ماس...ماسک زده بود ‌
ییبو : خیلی خب دیگه چیزی نگو میرم ماشین میارم که سریع سوار ماشین بشی
سریع به طرف در پشتی رفتم و به طرف ماشین ها دویدم چن دیدم که کنار ماشین ها ایستاده بود .که با صدای انفجار  به جلو پرت شدم .

گوشم به شدت سوت میکشید احساس میکردم دنیا داره دور سرم داره میچرخه . اخرین صدای که شنیدم صدای داد چن بود.  که داشت اسممو صدا میکرد و بعدش بیهوش شدم.

( از زبان ژان )
توی دفتر نشسته بودم داشتم تمام حسابهای فروشگاه رو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد به صفحه گوشیم نگاه کردم ماما بود
گوشیم جواب دادم که صدای نگران ماما تو گوشم پیچید
ماما: ژان پسرم
ژان : ماما اتفاقی افتاده
ماما شروع کرد به گریه کردن
ماما : الان بهم خبر دادن که ییبو تو تایلند زخمی شده و دارن انتقالش میدن بیمارستان نظامی اینجا فکر کنم حالش خیلی بده.
ژان : اصلا نگران نباشین من الان میام پیشتون با هم بریم بیمارستان
گوشی رو قطع کردم زنگ زدم به جکسون ولی جواب نداد
ژان : تو رو میکشم عوضی.
کتم رو برداشتم به طرف خونه ییبو رفتم ماما جلوی در ایستاده بود با دیدنم سریع به طرف ماشین دوید و سوار شد
ماما : الان بهم خبر دادن که رسیده بیمارستان
ژان : خیلی خب نگران نباشین
به سرعت به طرف بیمارستان رفتم امیدوارم اتفاقی واسش نیفاده باشه وگرنه..
عصبی دستی توی موهام کشیدم پام روی پدال گاز فشار دادم
ماشین جلوی بیمارستان پارک کردم به طرف بیمارستان رفتیم
ماما به طرف مردی دوید
ماما: چن چه اتفاقی افتاده ؟ ییبو کجاست؟
چن : الان بردنش اتاق عمل
ماما روی زمین نشست به طرفش رفتم زیر بغلش گرفتم بلندش کردم گذاشتمش روی صندلی
ماما : اتاق عمل چرا ؟ چی شده ؟ چرا بچم زخمی شده ؟
چن : توی یه ماموریت بودیم که خونه نزدیک ییبو منفجر شد دکتر گفت چندا ترکش به دستش خورده
چشمام رو بستم سعی کردم عصبانیتم کنترل کنم . یه مشت ادم احمق دور خودم جمع کردم
بلند شدم
ژان : ماما من برم یه زنگ بزنم الان برمیگردم
ماما سری تکان داد از بیمارستان خارج شدم دوباره به جکسون زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد

جکسون : ژان اروم باش من همین الان متوجه شدم چه اتفاقی افتاده
ژان : احمق مگه من نگفتم اگه اتفاقی واسه ییبو بیفته همتون رو تکه تکه میکنم داشتین چه غلطی میکردین
جکسون : اگه ییبو ، سوکدال هی رو عقب نکشیده بود کارش تموم بود ولی سریع کشیدش عقب هیچ راه دیگه ای نداشتیم مجبور بودیم خونه رو منفجر کنیم
ژان : خفه شو ! برو دعا کن اتفاقی واسش نیفته وگرنه من میدونم و تو
جکسون : ژان احساس نمیکنی رو ییبو خیلی حساس شدی ؟ از اول قراره ما این بود که به ییبو نزدیک بشی که بفهمی از ما اطلاعی داره یا نه بعدشم که همه چیز ازش فهمیدی کارشو تموم کنی
ژان : این فوضولیا به تو نیمده .
گوشی رو قطع کردم . دستم رو کردم تو موهام به عقب کشیدمش . الان بیشتر از یک ساله که ییبو رو تحت نظر دارم . خیلی بیش اندازه پیگیر پیدا کردن من بود ولی هیچ وقت نتونست چیزی پیدا کنه . اوایلش تصمیم داشتم که کارشو تموم کنم چند دفعه همه تا تهش رفتم ولی یه چیزی جلومو میگرفت.
الان هم با وجود ماما عمرا بهش اسیب بزنم چون نمیخوام اصلا ناراحتیشو ببینم وارد بیمارستان شدم کنار ماما نشستم
ماما : اگه واسه ییبو اتفاقی بیافته من چیکار کنم من هیچکس به غیر این بچه ندارم تو این دنیا
چشمام بستم ماما رو کشیدم تو بغلم
ژان: اتفاقی نمیافته نگران نباش
برای اولین بار تو زندگیم عذاب وجدان داشت منو میکشت من واقعا دلم نمیخواست ییبو اسیب ببینه دلم نمیخواست اشک ماما در بیاد لعنت به این زندگی کوفتی من . کاش هیچ وقت با ماما و ییبو اشنا نمیشدم که باعث سردرگمی تو زندگیم بشم.

<•••••••••••••••••••••••••••••••••>
امیدوارم که دوست داشته باشید ❤️
نظر و وت یادتون نره کیوتیااا
سلام سلام
بابت دیروز که پارتی نزاشتم معذرت خواهی میکنم قول میدم تا شب به پارت دیگه هم واستون بزارم
لاویو❤️

<•••••••••••••••••••••••••••••••••>امیدوارم که دوست داشته باشید ❤️نظر و وت یادتون نره کیوتیاااسلام سلام بابت دیروز که پارتی نزاشتم معذرت خواهی میکنم قول میدم تا شب به پارت دیگه هم واستون بزارم لاویو❤️

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now