Part38 ☠︎

1.4K 300 198
                                    

یان : وای داداش الان بابا منو میکشه خدا تو رو رسوند اینجا
ژان : چی شده
یان : وای ژان خواهش میکنم چیزی نگو بابا به شدت عصبانیه
سونگ می از پاسگاه بیرون اومد از قیافش داد میزد که داره از عصبانیت منفجر میشه با دیدن ما به طرفمون اومد
سونگ می : یان حالا از دست من فرار میکنی
یان : بابا خواهش میکنم عصبانی نباش دیگه تکرار نمیشه
ژان : سلام چی شده
سونگ می همینجور که نفس نفس میزد
سونگ می : این پسر اخر منو میکشه هفته ای نیست که من اینو از پاسگاه بیرون نکشم ابروم برده پسره عوضی
به طرف یان برگشتم
یان : داداش بزار توضیح بدم ببین اونا اول شروع کردن به خدا من اولش اصلا نزدمشون بعدش دیدم اگه نزم کتک میخورم پس منم زدم
سونگ می به طرفش حمله کرد که جلوشو گرفتم رو کردم طرف بابا
ژان : من بهت قول میدم که بار اخرش باشه که پاش به پاسگاه باز میشه بزار من باهاش حرف بزنم
سونگ می دستی توی موهاش برد
سونگ می : خیلی خب پسرم میسپارم دست تو
سونگ می رفت تو پاسگاه
دست یان گرفتم
ژان : برو تو ماشین بشیم من به ییبو زنگ بزنم
یان : باش
به ییبو زنگ زدم گفتم یکم دیرتر میام پیشش

سوار ماشین شدم ‌
ژان : شام خوردی
یان : نه هنوز . نمیخوای دعوام کنی
ژان : نه من خودمم خیلی سر به راه نیستم ادمی هم نیستم که بخوام نصیحت کنم ولی باید برام تعریف کنی چی شده
یان : باش
به رستوران رفتیم غذا رو سفارش دادیم
یان : داداش اینجا خیلی گرون نیست
ژان : تو چیکار به این کارا داری خب میشنوم از اول تعریف کن
یان : ببین داداش بزار اول یه چیزی بگم بهت ببین ما وضع مالیمون خوبه من تا حالا هرچی خواستم بابا برام فراهم کرده و هیچ کمبودی تو زندگیم ندارم ولی جز اون جانواده های که بیش از اندازه پولدارن که نمیدونن با پولشون چیکار کنن نیستیم . من دوسال پیش بورسیه شدم به دبیرستان Binhai Xiaowai ( گرانترین دبیرستان در چین ) همکلاسیام خیلی با کسای که بورسیه میشن رفتارهای خوبی نداره منم امروز عصبی شدم زدمشون
عوضیای قلدر یه حالی ازشون بگیرم
ژان : هوم نظرت چیه دو روز دیگه یه مهمونی خفن تو خونه من بگیریم تو همه دوستات دعوت کنی
یان : وای واقعا
ژان : اره . ماشین بلدی؟
یان : اره تازه گواهینامه گرفتم
ژان : خوبه
یان : وای اگه تو خونه تو پارتی بگیریم چه خوب میشه همه اونا رو هم دعوت میکنم دهنشون باز میمونه دیگه چرت و پرت نمیگن . مرسی داداش مرسی
غذا رو اوردن شروع کردیم به خوردن غذا حدود یک ساعت بعد از رستوران بیرون اومدیم
یان : داداش خیلی خوب بود ممنون . من برم

ژان : کجا صبر کن میبرمت
یان : نه نه نمیخواد . میخوام یکم هوا بخورم
ژان : مطمئنی
یان : اره داداش جذاب
یان خودشو تو بغلم انداخت گونم بوسید
یان : خب خب خداروشکر ییبو اینجا نیست وگرنه لبام به هم میدوخت
خندیدم
ژان : یان
یان : جونم
با قیافه کاملا جدی به یان نگاه کردم
ژان : خودتو تو دردسر ننداز اگه هم کسی اذیتت کرد فقط بهم زنگ بزن
یان : وای خدا احساس میکنم خوابم وای خدااا
یان دوباره پرید بغلم خودشو ازم اویزون کرد
ژان : بچه بیا پایین چرا هی به من اویزون میشی
یان : دوس دارم داداش خودمه دلم میخواد ازش اویزون بشم . مشکلی داری شما
ژان : دیونه
یان : من رفتم بای بای

IDENTITY☠︎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz