Part35 ☠︎

1.4K 293 98
                                    

یان : خب بزار من واست تعریف کنم . از مامانم هیچی یادم نیست چون دوسالم که بود مریض شد و بعدش فوت کرد . تا جای هم که یادمه بابا همیشه از تو حرف میزد. وای راستی میدونستی بابا هرچی واسه من میخرید واسه تو هم میخرید حالا بیای خونه اتاقت رو بهت نشون میدم
ژان : اتاقم
یان : اره دیگه تو هم اتاق داری با یه عالمه وسیله داخلش. من هر وقت دلم برات تنگ میشد میرفتم تو اتاقت با وسایلات حرف میزدم . باورت میشه من تا چند وقت پیش هم با وسایلای تو اتاقت حرف میزدم همه درد دلام رو بهشون میگفتم . خیلی خوبه که الان اینجایی و میتونم با خودت حرف بزنم این بهترین اتفاق زندگیمه
به چشماش نگاه کردم که پراز اشک بود ولی لباش داشتن میخندیدن . چقدر برام لذت بخش بود داشتن یه داداش واقعی
یان : ده سال پیش وقتی که گفتن تو مردی خیلی بد بود بابا دو دفعه سکته کرد من خیلی بچه بودم ولی دردای بابا رو خوب درک میکردم بار دومی که بابا سکته کرد برای چند ماه فلج شد نتونست حرکت کنه . همش گریه میکرد که چرا تو رو از دست داده . اون موقعه ازت بدم میامد که بابا به خاطر تو به این حال و روز افتاده ولی بازم وقتی دلم میگرفت میامد تو اتاقت با وسایلا حرف میزدم ازت گلایه میکردم

دیگه نمیتونستم تحمل کنم دستش رو گرفتم کشیدمش تو بغلم
ژان : ببخشید
یان از بغلم بیرون اومد لبخندی زد
یان : تو باید ما رو ببخشی . خب بزار ادامش رو بگم بهت . بعدش که بابا خوب شد بابا دوباره برگشت سرکارش . من بچه که بودم خیلی لاغر بودم به خاطر همین بچه های مدرسه خیلی منو اذیت میکردن . همیشه دلم میخواست اون موقعی که اونا داشتن منو میزدن تو برسی و جلوشون بگیری ولی تو هیچ وقت نیمدی و من فهمیدم که خودم باید از خودم دفاع کنم . کلی کلاس رزمی ثبت نام کردم خودمو قوی کردم یه دفعه ۵ نفر از بچه های مدرسه که داشتن اذیتم میکردن رو زدم هر ۵ تاشون رو راهی بیمارستان کردم . از اون موقعه به بعد بابا نزاشت برم کلاس و ....
ییبو : اووووو بسه بابا سرم رفت
یان : اهه خواهش میکنم بزار حرفم بزنم
ییبو : بسه بابا بعدا تعریف کن
یان : باشه . شما تعریف کنین که چطوری با هم اشنا شدین
ییبو : داداشت خیلی اصرار کرد و گفت که عاشقم شده و این حرفا منم بهش فرصت دادم دیگه
ژان : چرا چرت و پرت میگی . من به تو اصرار کردم

ییبو : حالا برای اینکه جلوی داداشت خجالت نکشی نمیگم بهم التماس کردی که دوستت داشته باشم
ییبو دوتای دستاش روی دهنش گذاشت با حالت بامزه ای گفت
ییبو : اوپس گفتم دیگه . حالا اشکالی نداره یان هم از خودمونه
ژان : بیا اینجا
ییبو عقب رفت
ژان : من به تو التماس کردم . تو اول احساست رو به من گفتی
ییبو : من کی گفتم
ژان : محض اطلاع کل اتاقای خونه من دوربین داره و صدا رو هم ضبط میکنه
ییبو : واقعا
ژان : اره
ییبو شروع کرد به خندید
ژان : یان اومدی خونه بهت نشون میدم که کی اول اعتراف کرده
ییبو : خیلی عوضی هستی من اون شب مست بودم
یان : اووو بسه الان کارای خاک برسریتون هم برام تعریف میکنین منم که چشم و گوش بسته . اغفال میشم
یییو : من اول اعتراف کردم .
یان : وای خیلی خوبه بهم خیلی میاین . نشونه کاپلیتون چیه
ژان : چه نشونه ای
یان : نگین که نشونه ندارین
ییبو : نداریم
یان : اووو بابا بیخیال . یه دستبند ، انگشتر ، گوشوار ،.. نمیدونم کلی چیزای دیگه وجود دارن که نشان دهنده اینکه که شما با همین
ییبو : حتما یه چیزی میگیرم
یان تا اخر شب پیشمون بود . پسری به شدت پر انرژی بود و روحیه ام عوض شده بوده لبخند از رو لبم کنار نمیرفت .

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now