Part45 ☠︎

1.5K 291 141
                                    

با احساس گرسنگی شدید چشمام باز رو کردم دستم رو گذاشتم روی دلم یادم نمیامد کی وقت کردم درست غذا بخورم این چند روز همش درگیر پیدا کردن ژان بودم با یه کیک خودمو سیر میکردم بعد این اقا راحت اینجا واسه خودش داره خوش میگذرونه
صبر کن یه حالی ازت بگیرم
از اتاق بیرون اولین چیزی که دیدم ژان بود که تو حیاط نشسته بود سرش رو بالا گرفته بود
یه لحظه محو این همه زیبای شدم اگه مثل قبل بود میرفتم اینقدر بوسش میکردم که حالم جا بیا
ماما : خوردیش
با صدای ماما برگشتم طرفش
ییبو : وای ماما دارم از گشنگی میمیرم یه چیزی بده بخورم
ماما سری تکان داد
ماما : صبر کن الان ناهار رو اماده میکنم برو یه پیراهن بپوش پسره بی حیا
ییبو : اخ ولم کن ماما هوا خوبه بعدشم حیف این بدن نیست زیر یه پارچه مخفی بشه
ماما : متاسفم برات
ماما از کنارم رد شد لبخندی زدم برگشتم طرف ژان داشت بهم نگاه میکرد بهش اخمی کردم رفتم طرفش
ییبو : میدونی خانوادت چقدر نگرانت هستن چرا بیخبر رفتی
ژان بهم نگاه میکرد هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد دستم جلو صورتش تکان دادم
ییبو : با تو هستما
ژان : بهشون زنگ میزنم
خدای من قلبم داره میاد تو دهنم احساس میکنم داره با نگاهش ذوبم میکنه اوففف من میخوام بغلش کنم
ییبو : هااا چیه چرا اینجور نگاه میکنی
ژان : دلم برات تنگ شده بود

کف دستم عرق کرده بود احساس میکردم قلبم دیگه نمیزنه با همین کلمه داشتم وا میدادم دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم یه قدم بهش نزدیک شدم که صدای ماما بلند شد
ماما : پسرا بیاین ناهار اماده هست
ژان از روی صندلی تخت چوبی توی حیاط بلند شد
ژان : بیا بریم
خودش از کنارم رد شد . وای خدا دارم چه غلطی میکنم خاک تو سر بی جنبت کنم دستم با حرص توی موهام بردم به هم ریختمشون
ماما : ییبو میای یا نه
ییبو : اومدم اومدم
برگشتم خودمو جمع و جور کردم . اروم باش پسر اروم باش . نفس عمیق بکش . تو چشماش نگاه نکن اصلا بهش توجه نکن
ماما : همینم کم بود
سرم بالا گرفتم با تعجب به ماما نگاه کردم
ییبو : چی
ماما : میگم همین کم بود که دیونه بشی و با خودت حرف بزنی . نکنه جنی شدی
ییبو : اااا ماما

( خودم که به شدت گرسنه شدم 😂)

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

( خودم که به شدت گرسنه شدم 😂)

نگام به میز افتاد سریع رفتم نشستم روی زمین شروع کردم تند تند خوردن انقدر گرسنم بود که اصلا به هیچ کس توجه نمیکردم لقمه بزرگی رو وارد دهنم کردم سرم رو بالا اوردم با چهار تا چشم از کاسه بیرون اومده مواجه شدم
لقمه رو به زور خوردم
ییبو : هااا چیه چرا اینجوری نگاه میکنین
ماما : پسر مگه از قحطی اومدی ‌
بدون اینکه به چیزی فکر کنم سریع گفتم
ییبو : از وقتی که این عن اقا غیبشون زده هیچی نخوردم ...
یه لحظه به خودم اومدم چی دارم زر زر میکنم ای خفه بشی ییبو وای خدا باز که سوتی دادم
ژان : ده روزه
سرم بالا اوردم با حرص بهش نگاه کردم از بین دندان غریدم
ییبو : غذاتو بخور ‌
ژان لبخندی زد خودشو مشغول غذا کرد
ای زهرمار رو اب بخندی پسره پرو دوباره شروع کردم به خوردن بعد از اینکه غذام کامل خودم کنار میز خوابیدم دستم گذاشتم رو شکمم
ییبو : اخیششش ترکیدم چقدر خوردم وای ماما خیلی خوشمزه بود
ماما : نوش جونت پسرم
ماما مشغول جمع کردن غذا ها شد
ماما : پاشو کمک بده
ییبو : اخ اخ ماما اینقدر خوردم که اصلا نمیتونم از سر جام بلند بشم جان من ولم کن
ماما : دقیقا مثل باباتی اونم هیچ وقت کمک مامانت نمیکرد
ییبو : شبیه بابام نباشم شبیه کی باشم
یه لحظه یادم یه چن و سوک افتاد سریع بلند شدم رفتم تو اتاق گوشیم برداشتم بهش زنگ زدم صدای خوابالود چن تو گوشم پیچید

IDENTITY☠︎Onde histórias criam vida. Descubra agora