Part25 ☠︎

1.5K 306 109
                                    

( از زبان ییبو )
الان دقیقا یک هفته هست که از اون روزی که ژان مست اومد خونه میگذره . تو این یه هفته مدام ژان ازم فرار میکرد و خیلی کم میامد خونه زمانی هم که میامد خونه یا میخوابید یا سرش تو حساب کتاب بود.
به شدت از این دوری کردنش عصبانی بودم و کنترلم کم کم داشتم از دست میدادم امروز قرار بود بانداژ پاهام رو باز کنم لباسم رو پوشیدم از خونه زدم بیرون .
دلم برای ژان تنگ شده بود کلافه بودم از دوری کردنش نفس عمیقی کشیدم هوای تازه رو وارد ریه هام کردم .
داشتم تو کوچه راه میرفتم که ماشینی کنارم ایستاد. ژان بود
ژان : بیا بالا
از دستش عصبی بودم دلم نمیخواست تو این شرایط باهاش حرف بزنم . جوابی بهش ندادم به راهم ادامه دادم
ژان : ییبو
توجه ای نکردم . دستم از پشت کشیده شد به قیافه عصبی ژان نگاه کردم
ییبو : دستم رو ول کن
ژان : چته؟
با این حرفش عصبانیتم ده برابر شد کامل برگشتم طرفش هلش دادم عقب ، تعادلش از دست داد پاهاش محکم خورد به میله کنار دیوار
ییبو : من چمه ؟ رفتار های خودت رو نمیبینی ؟ یه کلمه تو این هفته با من حرف زدی؟ لعنتی گند زدی به هر حسی که بهت دارم . من بهت گفتم ازت خوشم میاد خیر سرم بهت اعتراف کردم تو چیکار کردی؟ یه هفته یه کلمه هم بعد اون روز لعنتی باهام حرف نزدی . فکر کنم تنها کسی که از اون روز لذت برده منه احمقم . ژان تنهام بزار نمیخوام حرفی بزنم که ناراحت بشی

به ژان پشت کردم به راهم ادامه دادم . هنوز قدمی برنداشته بودم که دستم کشیده شد عقب
ژان : ببخشید نمیدونستم انقدر عصبی شدی
ییبو : عصبی شدم . الان من عصبی نیستم فقط دارم منفجر میشم
ژان چشماشو بست
ژان : ببخشید
ییبو : نمیخوام ببخشم ولم کن دنبالم نیا امشب هم قرار دارم با بچه ها
ژان : برمیگری خونه ؟
ییبو : اره میام ولی الان دنبالم نیا
ژان : بزار حداقل تا بیمارستان ببرمت
ییبو : نمیخواد لازم نکرده
دستم از دستش بیرون کشیدم دستی برای تاکسی که داشت از کوچه عبور میکرد بلند کردم سوار ماشین شدم
دستم کردم تو موهام و عقب بردمشون . یعنی زیاد روی کردم ؟ دلم نمیخواست اینجوری سرش داد بزنم . از کارم پشیمون بودم . اهه گند بزنم به این اخلاق مزخرفم که یهو سگ میشم . شب حتما ازش معذرت خواهی میکنم. تمام فکر و ذکرم پیش ژان بود نمیتونستم اینجوری تا شب دوام بیارم
ییبو : اقا لطفا دور بزنید برگرید به همون جایی که ازش اومدیم

امیدوارم خونه باشه و جای نرفته باشه حدود یه ربع بعد به خونه رسیدم
ییبو : چند لحظه صبر کنید
وارد حیاط شدم که صدای دختری شنیدم
...: اووو بیبی دلم برات تنگ شده بود
با دیدن ژان و اون دختره یون احساس کردم خون تو رگام یخ زد ژان به ماشین شاسی بلندش تکه داده بود خیلی سرد داشت به دختره نگاه میکرد
ژان : چی میخوای؟
یون به طرف ژان رفت دستش انداخت دور کمر ژان سرش چسباند به سینه اش
احساس میکردم الانه که منفجر بشم به طرفشون رفتم ژان با دیدن من از ماشین جدا شد
ژان : ییبو
دست دختره رو گرفتم از ژان دورش کردم
یون : چیکار میکنی؟
از بین دندانم غریدم
ییبو : جرئت داری یه بار دیگه بهش نزدیک شو همین جا چالت میکنم. گورت رو گم کن
دختره با ترس نگاهی بهم کرد سریع از حیاط بیرون رفت
ژان : اونجوری که تو فکر میکنی نیست
برگشتم ژان به ماشین چسباندم تو چشماش نگاه کردم
ژان : ییبو
دستم مشت کردم محکم زدم کنار صورتش
از بیبن دندان هام غریدم
ییبو : برو دعا کن که استخون دستم تو صورتت خورد نکردم( دوستان مشت زد تو ماشین نزد تو صورت ژان )

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now