Part37 ☠︎

1.4K 270 103
                                    

امروز برام قشنگترین روز عمرم بود با ییبو یه عالمه تفریح کردیم اخرای شب بود که گوشی ییبو زنگ خورد کاری براش پیش اومده بود باید میرفت پاسگاه
ییبو : ببخشید باید تنهات بزارم
ژان : اشکالی نداره برو به کارت برس
ییبو : برو خونه من بمون هرطور شده تا صبح میام
ژان : باشه
ماشین جلوی پاسگاه نگه داشتم ییبو به طرفم خم شد لبام بین لباش جا داد شروع کرد به بوسیدن بعد از چند دقیقه ناراضی ازم جدا شد
ییبو : گوه تو کار لعنتی من الان تو رو میخوام
خندید بوسه ای روی گونش زدم
ژان : برو دیونه
ییبو : یه بار دیگه ببوسمت
قبل از اینکه حرفی بزنم بوسه عمیقی روی لبام زد ازم جدا شد
ییبو : اگه دو دقیقه دیگه اینجا بمونم نمیتونم ولت کنم من رفتم بیبی من
ژان : برو ددی جونم
ییبو : زهرمار رو ددی همینجا میگیرم میکنمتا
دستم رو بلند کردم که بزنمش زودتر از من در رو باز کرد از ماشین پرید پایین بوسی برام فرستاد به طرف پاسگاه رفت
لبخند از روی لبم کنار نمیرفت چقدر حس خوبی بود . بعد از اینکه ییبو به داخل پاسگاه رفت به طرف خونه حرکت کردم . به جکسون زنگ زدم . صدای خستش تو گوشم پیچید

جکسون : سلام چطوری
با شنیدن صدای بی جونش ترس برم داشت
ژان : صدات چرا اینجوریه
جکسون : چطوریه؟
ژان : کجایی
جکسون : واسه چی میپرسی
حتما داشت یه چیزی مخفی میکرد
ژان : بهت میگم کجایی؟
جکسون : خونه . ببین مهمون دارم نمیخواد بیای
جکسون هیچ وقت به من نمیگفت نیام پیشش عصبی دستی تو موهام کشیدم
ژان : تا ۱۰ دقیقه دیگه اونجام
جکسون : ژان
ژان : حرف نزن
گوشی رو قطع کردم . پام تا اخر روی پدال گاز فشار دادم . جکسون تنها کسی بود که همیشه باهام بود . برام عزیزترین فرد تو زندگیمه . برام با یان هیچ فرقی نمیکنه . یه خش روی بدنش بیافته زمین زمان به هم میدوزم
ماشین رو جلوی خونه جکسون پارک کردم به طرف خونش رفتم زنگ در زدم بعد از چند دقیقه جکسون با صورتی داغون در برام باز کرد
با تعجب بهش نگاه کردم و تعجبم کم کم به عصبانیت تبدیل شد داد زدم
ژان : کی همچین کاری باهات کرده؟
جکسون : اوو بزار برسی چرا داد میزنی . خودت خوبی قلبت بهتره
ژان : جکسون
جکسون : داد نزن داداشم داد نزن . من خوبم
نفس عمیقی کشیدم به طرفش رفتم جکسون گارد گرفت
جکسون : چرا اینجوری میای طرفم . ای بچه نگیری بزنیما همه بدونم کوفته هست
جکسون شروع کرد به خندیدن
جکسون : بابا من خوبم
به طرف کاناپه رفت وقتی حرکت میکرد از درد صورتش جمع شد . دستم مشت کردم

 دستم مشت کردم

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
IDENTITY☠︎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt