Part27 ☠︎

1.6K 291 47
                                    

با ریختن اب یخ روی سرم تمام حرارت بدنم یکباره از بین رفت به ییبو نگاه کردم که خیس اب بود پیشانی اش رو به سینم چسبانده بود
ژان : ییبو
سرش رو بالا اورد بهم نگاه کرد دستشو از دور کمرم باز کرد یه قدم عقب رفت
ژان : خوبی
به یکباره تمام تنش شروع به لرزیدن کرد به طرفش قدم برداشتم که دستش رو بلند کرد
ییبو : حال.....حالم ..خ..خوب ..نیست ..به...بهم ..نزد..نزدیک ..نشو
پراهنم که خیس از اب بود در اوردم انداختم کف حمام
ژان : من میرم برات حوله بیار لباستو در بیار
از حمام بیرون رفتنم حوله رو برداشتم وارد حمام شدم با دیدن بدن لخت ییبو سعی کردم نگام رو کنترل کنم و فقط تو صورتش نگاه کنم
حوله رو بهش دادم سریع پوشید
از حمام بیرون رفت از یه طرف خوشحال بودم که به خودش اومده از یه طرف ناراحت بودم که چرا نذاشتم بیشتر به کارش ادامه بده شلوارم در اوردم پرت کردم گوشه حمام . دوش اب رو باز کردم رفتم زیرش ایستادم
دستی به گردنم کشیدم دلم میخواست دوباره لباشو روی گردنم حس کنم. یه لحظه یادم به بانداژ دستش افتاد بدون اینکه به لخت بودنم توجه کنم از حمام بیرون رفتم

ییبو روی تخت نشسته بود سرش رو با دستاش گرفته بود به طرفش رفتم . جلوی پاهاش نشستم سرش رو بالا اورد با دیدن من با تعجب بهم نگاه کرد
ژان : حولت رو در بیار پانداژ دستت خیس شده
ییبو هیچ حرکتی نمیکرد داشت به تمام اعضای بدنم نگاه میکرد. با دیدن خودم تو اون حالت که بدون هیچ لباسی جلوش نشستم .سعی کردم بدون هیچ عکس العملی اروم بلند بشم همون موقعه ییبو دستش رو دور کمرم حلقه کرد منو به طرف خودش کشید
ییبو : ببخشید که بدون اجازت بوسیدمت
خجالت زده از موقعیتی که توش بودم چشمام بستم دستم تو موهای خیسم بردم سعی کردم ببرمشون بالا
ژان : اشکالی نداره .میگم بزار یه شلوار بپوشم میام پانداژت رو عوض میکنم
ییبو سرش رو بالا اورد با نگاهی که شیطنت ازش میبارید بهم نگاه کرد
ییبو : یه نفر به من میگفت خیلی بیشعورم که لخت میام بیرون. اقای با شعور الان لخت جلوی من وایستادی
ژان : ییبو بزار برم
ییبو : اقا من با لخت بودنت هیچ مشکلی ندارم . اتفاقا دارم از دیدن زیبای های خدا لذت میبرم
با چشماش به پایین تنم اشاره کرد
دیگه واقعا نمیتونستم بیشتر از این خجالت بکشم دستم گذاشتم رو صورتم
ژان : ولم کن

ییبو بلند شد رو به روم ایستاد دستم از روی صورتم برداشت
ییبو : وقتی خجالت میکشی خیلی خوردنی میشی
دوباره مسخ چشماش شدم دلم میخواست لبای ورم کردشو ببوسم سرم جلو بردم که ییبو همون لحظه نشست رو تخت
ییبو : شلوار تو کمد هست
چشمام بستم سرم تکان دادم که از فکر بوسیدن لبش بیرون بیام شلوای ازکمد بیرون اوردم پوشیدم
ژان : بانداژ داری
ییبو : اره توی اشپزخونه توی کابینت دوم هست
به اشپرخونه رفتم کیف وسایل های کمک اولیه رو برداشتم به اتاق برگشتم
ژان : حولت رو در بیار
ییبو هر دوتا دستش رو از حوله بیرون اورد انداخت روی پاهاش
بانداژ دستش رو باز کردم با یه دستمال تمیز اب های روی زخم خشک کردم.احساس میکردم که ییبو هی میاد یه چیزی بگه ولی پشیمون میشد
ژان : چته چرا اینقدر تکان میخوری
ییبو : ببخشید
ژان : چی میخوای بگی
ییبو : ببخشید سرم رو بردم عقب نزاشتم ببوسیم . ناراحت شدی ؟ چرا اینقدر اخم کردی ؟ ببخشید واقعا اگه تو اون حالت میبوسیدم دیگه عمرا ولت میکردم
بهش نگاه کردم که داشت پشت سر هم بدون هیچ فکری حرف میزد دلم برای این همه خنگ بودنش اب شد . چرا همیشه ییبو باید منو اذیت کنه دلم میخواست اذیتش کنم.

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now