Part34 ☠︎

1.5K 289 76
                                    

سونگ می: ییبو جان اگه خسته هستی تو برو خونه استراحت کن من پیش ژان میمونم
ییبو : نه خسته نیستم دیشب راحت خوابیدم . ترجیح میدم پیش ژان بمونم
سونگ می : باشه هر طور راحتی . پسرا من باید برم . ژان من شب میام دوباره بهت سر میزنم
ژان : ممنون لازم نیست زحمت بکشی
سونگ می : زحمتی نیست . مواظب خودت باش
سونگ می از اتاق بیرون رفت به ییبو نگاه کردم . با گوشیش درگیر بود
ژان : گوشیتو بزار کنار بیا پیش من
ییبو همینجوری که سرش تو گوشیش بود گفت
ییبو : صبر کن جواب چن رو بدم . میام بیبی با تو کار دارم
سرش رو بلند کرد چشمکی بهم زد
دیونه ای زیر لب گفتم چشمام رو بستم کم کم داشت خوابم میبرد که با احساس دستی روی گونه هام چشمام باز کردم
ییبو : پسر تو چقدر حساسی من فقط سر انگشتم به پوستت خورد
ژان : ییبو
ییبو : جونم
ژان : من خواب نیستم ؟
ییبو : نه چطور؟
ژان : من کی اینقدر خوشبخت شدم ؟
ییبو دستاش رو توی هم قفل کرد با حالت مغروری گفت
ییبو : معلومه از وقتی منو پیدا کردی
ژان : یکم خودت رو تحویل بگیر
ییبو : راست میگم
ژان : میترسم
ییبو : از چی
ژان : از اینکه برگردم به چند ماه پیشم . از اینکه کنارم نباشی

ییبو دستم رو گرفت توی دستاش به لباش نزدیک کرد بوسه ای روش زد
ییبو : من نمیتونم از تو دست بکشم . حتی نمیتونم لحظه ای بدون تو رو تصور کنم .  اگه خودتم نخوای منو باز من تو رو ول نمیکنم.
نمیدونم چرا ترس از دست دادنش همه وجودم فراگرفته بود . من واقعا بدون ییبو نمیتونستم .
روی تخت نشستم ییبو رو بغل کردم دلم میخواست زمان واسه همیشه بایسته
دستای یییو رو کمرم نشست و منو به خودش فشار داد . اروم در گوشم گفت
ییبو : چرا به این چیزا فکر میکنی ؟
کاش میتونستم به بگم . چون میترسم بفهمی من کیم
ژان : همینطوری
ییبو : بهش فکر نکن من هیچ وقت ولت نمیکنم
بوسه ای روی گردنش زدم خواستم از بغلش بیرون بیام که حصار دستاش دورم بیشتر شد
ژان : دیونه اینقدر به دستات فشار نیار
ییبو : نمیخوام ولت کنم همینجور بمون
ژان : باشه پس مواظب دستت باش
ییبو : من خوبم . اووو راستی یادم رفت
ژان : چی ؟
ییبو سرش رو تو گردنم برد بوسه ای روش زد
ژان : یه نفر واسه انجام کارای خاک برسی خیلی عجله داشت
خندیدم . باز شروع کرد به اذیت کردن
ژان : اره از تو چشمات میشد فهمید که بد زده بالا
ییبو پس گردنی ارومی بهم زد
ییبو : گمشو اصلا هم اینجور نبود

ژان : بابا از رو شلوار هم مشخص بود . دیدم حالت خوب نیست گفتم زود مرخص بشم
ییبو شروع کرد به خندید منو از بغلش بیرون اورد
ییبو : خیلی بیشعوری با دوتا ماچ کی میزنه بالا
ژان : تو
ییبو : چرا خودم نفهمیدم
ژان : من نمیدونم . اصل اینه که من دیدم
ییبو : بزار بهت نشون بدم نزدم بالا بعد نگی دوباره زده بالا
شروع کرد دکمه شلوارش باز کردن . چشمام چهار تا شد
ژان : دیونه نکن تو بیمارستانیم
ییبو : نه میخوام بهت نشون بدم
ژان : ییبو نکن
اب دهنم قورت دادم لعنتی چرا اینقدر بی پرواست من داشتم شوخی میکردم باهاش
دیدم دست بردار نیست
ژان : سلام خانم پرستار
با این حرفم ییبو از جاش پرید کمر شلوارش ول کرد شلوارش از پاهاش افتاد با ترس برگشت طرف در وقتی دید اتاق خالیه و کسی هم تو اتاق نیست برگشت به من نگاه کرد
شروع کردم به خندیدن
ییبو : کوفت . عوضی قلبم وایساد
ژان : وای...خیلی خوب ...بود
ییبو ادای منو در اورد شلوارش سریع پوشید
ییبو : اقای شیائو بخند خوب هم بخند بزار پام برسه خونه اون موقعه اگه تونستی بخند
نمیتونستم جلوی خندیدم بگیرم به شدت بامزه شده بود
ییبو : اینقدر خنده دار بود
سری تکان دادم

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now