Part48 ☠︎

1.4K 285 196
                                    

مارک : پایه نوشیدنی هستین
ییبو : اره اره
بلند شدیم به طرف میز بار گوشه کلبه رفتیم مارک یه نوشیدنی خیلی معروف بیرون اورد گذاشت روی کانتر روی صندلی نشستیم
ییبو : مارک چی شد برگشتی
مارک جام جلوی من و ژان گذاشت یکی هم جلوی خودش گذاشت
مارک : از گیر دادنای بابا خسته شدم توی همه کارام دخالت میکنه منم دیگه کم اوردم برگشتم
یاد گذشته افتادم بابای مارک خیلی ادم قانون مند و سختگیری بود مارک رو درک میکنم واقعا سخته زندگی با این ادما با صدای ژان به خودم اومدم
ژان : کجا زندگی میکردی؟
مارک : وقتی که ۱۴ سالم بود با خانوادم مهاجرت کردیم امریکا
ییبو : دلم برای مامانت تنگ شده حالش خوبه؟
گذشتم کامل اومد جلوی چشمم من وقتی ۹ سالم بود پدر مادرم توی تصادف از دست دادم بعد از اینکه اومدم پیش ماما حالم بد بود اصلا باکسی حرف نمیزدم ولی وقتی با مارک و مادرش اشنا شدم کم کم حالم خوب شد باهاشون دوست شدم مادرش به شدت مهربون بود خیلی بهم کمک کرد که بهتر بشم
به مارک نگاه کردم که چهرش درهم و ناراحت شد
ییبو : چی شده پسر؟

مارک نفس عمیقی کشید لیوانش رو پر از مشروب کرد یه نفس سر کشید
مارک : سه سال بعد از اینکه رفتیم امریکا همه چی به هم ریخت اخلاق بابا روز به روز بدتر میشد به همه چی گیر میداد تا اینکه شروع کرد رفتن به مسافرت های چند روزه و دیر اومدن به خونه بعد چند وقت گندش در اومد که اقا با منشیش رابطه داره
مامانم بعد شنیدن این حرف سکته کرد تمام بدنش فلج شد الان توی اسایشگاه زندگی میکنه دارم کاراش انجام میدم که بیارمش اینجا پیش خودم
وای خدای من باورم نمیشه اشک تو چشمام جمع شد
ییبو : خدای من باورم نمیشه
مارک : پدرم در کمال پرویی اون زن عوضی رو اورد خونه و مامان رو فرستاد اسایشگاه اون زن یه هرزه عوضی هست از همون بچگی رفتارهای درستی نداشت همیشه به هر طریق به من نزدیک میشد تا اینکه فهمیدم از من خوشش میاد  به بابا چند دفعه گفت ولی قبول نکرد گفت حتما من رفتارم درست نبود تا اینکه یه شب که خواب بودم لخت اومد تو اتاقم سعی کرد منو تحریک کنه تا اومدم از دستش در برم بابام سر رسید شروع کرد به گریه زاری که من میخواستم بهش تجاوز کنم هرچی به بابا گفتم باورش نشد شروع کرد به جنجال درست کردن پدرمیخواست منو مجبور کنه که با دختر دوستش ازدواج کنم دیگه نتونستم حتمل کنم برگشتم

خدای من چقدر این پسر سختی کشیده لیوان مشروب برداشتم سر کشیدم چقدر این زندگی نامرده از هر طریق ادما رو اذیت میکنه
اینقدر مشروب خوردم که دیگه نمیتونستم خودم نگه دارم چند دفعه نزدیک بود از روی صندلی بیافتم که ژان منو میگرفت  لیوان برداشتم که دوباره بخورم که لیوان از دستم کشیده شد
ژان : بسه به اندازه کافی خوردی پاشو بریم خونه
به مارک نگاه کردم که سرش روی کانتر بود داشت با خودش حرف میزد دستم گذاشتم رو شونش و هلش دادم
ییبو : هویی.. میخوام برم
مارک سرش رو بلند کرد سری تکان داد از روی صندلی بلند شدم که تعادلم از دست دادم افتادم تو بغل ژان شروع کردم به خندیدن
ییبو : من... مست نیستم
دستم چند دفعه زدم به سینه ژان زیر لب هی تکرار کردم
ییبو: من مست نیستم
مارک : با ... ماشین من برید ... جاده رو ... بگیرید میرسید ... به روستا
از بغل ژان بیرون اومد کلید ماشین برداشتم تو هوا تکان دادم
ییبو : من رانندگی میکنم
ژان به طرفم اومد کلید از دستم گرفت
ییبو : من مست نیستم خودم ...
نتونستم حرف بزنم شروع کردم به سکسکه کردن به طرف ژان رفتم سرم گذاشتم رو سینش بوی تنش تو بینیم پیچید ژان دستش رو دور کمرم حلقه کرد مجبورم کرد راه برم

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now