Part53 ☠︎

1.7K 276 111
                                    

( از زبان نویسنده)
روزه ها و هفته ها پشت سر هم میگذرن و ژان هنوز بیهوشه هیچ تغییری توی شرایطش ایجاد نشده همه نگرانن که اتفاقی برای ژان بیافته
همون قدری که نگران ژان هستن نگران ییبو هم هستن این دوماه ییبو شده یه ادم دیگه روزه سکوت گرفته و به زور دو کلمه حرف میزنه از کار رو زندگیش زده و همش تو بیمارستانه
جکسون از پشت شیشه ی در اتاق به ییبو نگاه میکنه دلش نمیخواد عشق برادرش رو اینجوری ببینه یادش اومد  زمانی که خبر این اتفاق بهش دادن جکسون فقط ییبو رو مقصر این اتفاق میدونست
وقتی دیدش تا تونست ییبو رو زد ییبو حتی از خودش هم دفاع نکرد ولی الان جکسون نگران ییبو بود اصلا فکرش رو نمیکرد که علاقه ییبو اینقدر زیاد باشه ییبو رسما شده یه مرده متحرک به سختی غذا میخوره و کارش شده سیگار کشیدن و از صبح تا شب بالا سر ژان وایسادن
جکسون نفس عمیقی کشید وارد اتاق شد
جکسون : چطوری ییبو ؟ بیا شام واست اوردم
ییبو بدون اینکه نگاهش رو از ژان بگیره خیلی اروم گفت
ییبو : میل ندارم
جکسون به سختی صدای ییبو رو شنید دستی توی موهاش کشید به طرف ییبو رفت
جکسون : ییبو به نظرت ژان الان خوشحاله؟ ژان اصلا دلش نمیخواست تو رو اینجوری ببینه تو داری خودتو نابود میکنی خودتو اصلا تو ایینه دیدی شدی یه ادم دیگه
جکسون وقتی دید ییبو هیچ جوابی بهش نمیده دست ییبو رو کشید اون رو از روی صندلی بلند کرد ییبو سرش انداخت پایین تو صورت جکسون نگاه نکرد
این دوماه ییبو نتونست تو روی سونگ می و جکسون و یان نگاه کنه خودشو مقصر این حال ژان میدونست . خجالت میکشید باهاشون چشم تو چشم بشه

جکسون وقتی سر پایین ییبو رو دید چشماشو بست دستش رو کرد تو موهاش اونا رو عقب برد
جکسون : برادر من ، چرا با خودت اینجوری میکنی . به خدا تو مقصر حال ژان نیستی درسته قبلش باهم دعوا کرده بودین ولی تو مقصر نیستی اره اولش من تو رو مقصر میدونستم ولی پشیمون شدم ییبو تو رو خدا اینجوری نکن یان گناه داره همش میگه ییبو دیگه ما رو دوس نداره میگه ژان که اینجوری شد اونا رو فراموش کردی ییبو خواهش میکنم بخاطر یان هم که شده خودتو جمع وجور کن این بچه تحمل نداره به همون اندازه که ژان دوس داره تو رو هم دوس داره
قطره اشکی از گوشه چشم ییبو پایین ریخت به ارومی گفت
ییبو : میشه تنهامون بزاری
جکسون : اره میرم ولی قبلش باید غذاتو بخوری میدونی ماما با چه دل امیدی برات غذا درست کرده اگه غذاها رو اینجوری دست نخورده ببرم ناراحت میشه بیا غذات رو بخور بعد میرم انقدر هم به زمین نگاه نکن حس میکنم دارم با در و دیوار حرف میزنم . ای بابا با تو هستما
جکسون وقتی دید ییبو هنوز سر جاش ایستاده به طرفش رفت اون رو هل داد طرف میز و غذاها رو گذاشت روی میز
جکسون : بشین کوفت کن دیگه

( از زبان ییبو )
خسته تر از این بودم که با کسی مخالفت کنم نشستم به غذاهای رنگارنگی که ماما درست کرده بود نگاه کردم قبلا با دیدن غذاها اشتهام باز میشد ولی الان اصلا میلی به غذا نداشتم به ناچار چندتا لقمه خوردم و عقب کشید دوباره صدای ناراضی جکسون به گوشم خورد
جکسون : انقدر لاغر شدی که هرکی تو رو ببینه فکر میکنه مهتاد شدی احمق به خودت نگاه کن اگه ژان هوش بیاد تو رو اینجوری ببینه در جا سکته میکنه
واقعا حوصله نق زدنش رو نداشتم غذا ها رو جمع کردم دادم دستش
ییبو : برو دیگه
جکسون : نمیخوای بیای خونه ییبو دو ماه پاتو از بیمارستان بیرون نزاشتی خدا رو شکر که این اتاق حمام داره وگرنه کرم میزدی
میدونست که جکسون میخواد حال و هواش رو عوض کنه ولی نمیتونستم بخنده احساس میکردم خندیدن یادم رفته
جکسون : اوففف من رفتم ژان عاشق دیونگی تو شدا حواست باشه اون از ادمای  بی حال بدش میاد شدی یه ادمی که انگار روح تو تنش نیست نه میخندی نه حرف میزنی ژان به هوش اومد از دستت در میره حالا از من گفتن
جکسون از اتاق بیرون رفت
دوباره رفتم روی همون صندلی کنار ژان نشستم دستش رو گرفتم توی دستام بوسه ای روی دستش زدم

IDENTITY☠︎Where stories live. Discover now