Start from the beginning\part1

1.7K 139 35
                                    

بی توجه به منشی پارک ک دنبالش میدوید محکم در چرمی مدیریت کل رو باز کرد و بلند داد زد:چراااااا،فقط یه دلیل برام بیارید ک چرا این کارو با من میکنید پدر بزرگ؟؟

آقای کیم با دادی ک نوه کوچیکش کشید اخماش توهم رفت:به خودت بیا سوک جین..رو به آقای پارک ک جلوی در وایساده بود ادامه داد:برید بیرون درو ببندید!

با رفتن منشی اخم هاش عمیق تر شد و گفت:به چه حقی سر من داد میزنی؟چطور جرعت کردی..

جین:من بخاطر بازی با آیندم دارم داد میزنم من ک گفتم نمی‌خوام با اون دختر ازدواج کنم!

_این ازدواج قرار نیست به میل تو باشه ما توافق کردیم تو باید باهاش ازدواج کنی و پس فردا شب توی مهمونی ک برای برگشت یونگ سان از آمریکا میگیریم اعلام میکنیم تا دوماه دیگه عروسی برگزار میشه!

جین عصبی دستی تو موهاش کشید و در حالی ک دونه های درشت عرق روی پیشونیش معلوم بود کمی کروات سرمه ای رنگشو شل کرد و درحالی ک بخاطر اعصبانیت نفس نفس میزد گفت:این همه دختر چرا باید اون باشه؟من ک قبول کردم بخاطر شرکت و شما با هر کسی ک بگین ازدواج کنم.

_چه مشکلی با یونگ سان داری؟چرا آنقدر روی اون دختر حساس شدی؟!

با سوال پدربزرگش و یادآوری تنفرش از اون دختر نفس های عمیق تری کشید و بدون گفتن چیزی دفترو ترک کرد..

این چیزی نبود ک براش توافق کرده بود و قرار بود با زندگیش بکنه!!
جونگکوک دنبالش دوید و بازوشو گرفت:کجا میری هنوز دوتا جلسه دیگه مونده!

کلافه سری تکون داد و راهی ک داشت می‌رفت و برگشت به سمت دفتر خودش و گفت:با کی جلسه داریم؟!

جونگکوک ایپدی ک دستش بودو بالا آورد و گفت:ساعت پنج با آقای شین مدیر اس بی اس و برای شام با آقای کیم از گروه یونگ!

تازه داشت ذهنشو جمع جور میکرد با شنیدن آخر حرف جونگکوک با داد گفت:برای شام نمی‌رم!به پدر بزرگ بگو خودش بره..

جونگکوک:ولی قرار خانوادگیه و آقای کیم گفت ک حتما بری..

برگشت و به چشمای جونگکوک نگاه و کرد و نفس عمیقی کشید:بگو نمیرم!

جونگکوک سری تکون داد و با هم به اتاق جلسه ته سالن رفتن زمان گذشت و ساعت هفت و نیم شد و جین از شرکت بیرون زد و به سمت سوییتش رفت تنها جایی ک میتونست بدون دستور دادن بگذرونه..
__________

جیسو نشسته روی صندلی بزرگ و راحت رستوران گرون قیمت با ذوق به جین یونگی ک روبروش نشسته بود نگاه کرد و با لبخند گفت:چجوری این جا میز رزرو کردی؟

جین یونگ:من همه کاری میتونم بکنم شده هر چی دارم و میدم تا جاهای خوبی ببرمت..

جیسو با لبخند بهش خیره شد و بعد از گذاشتن بشقاب غذا جلوش شروع به خوردن کردن..هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود ک جیسو چنگال و چاقو رو گذاشت رو میز و گفت:جین یونگا..می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم!

A just life{complete}Where stories live. Discover now