بی توجه به منشی پارک ک دنبالش میدوید محکم در چرمی مدیریت کل رو باز کرد و بلند داد زد:چراااااا،فقط یه دلیل برام بیارید ک چرا این کارو با من میکنید پدر بزرگ؟؟
آقای کیم با دادی ک نوه کوچیکش کشید اخماش توهم رفت:به خودت بیا سوک جین..رو به آقای پارک ک جلوی در وایساده بود ادامه داد:برید بیرون درو ببندید!
با رفتن منشی اخم هاش عمیق تر شد و گفت:به چه حقی سر من داد میزنی؟چطور جرعت کردی..
جین:من بخاطر بازی با آیندم دارم داد میزنم من ک گفتم نمیخوام با اون دختر ازدواج کنم!
_این ازدواج قرار نیست به میل تو باشه ما توافق کردیم تو باید باهاش ازدواج کنی و پس فردا شب توی مهمونی ک برای برگشت یونگ سان از آمریکا میگیریم اعلام میکنیم تا دوماه دیگه عروسی برگزار میشه!
جین عصبی دستی تو موهاش کشید و در حالی ک دونه های درشت عرق روی پیشونیش معلوم بود کمی کروات سرمه ای رنگشو شل کرد و درحالی ک بخاطر اعصبانیت نفس نفس میزد گفت:این همه دختر چرا باید اون باشه؟من ک قبول کردم بخاطر شرکت و شما با هر کسی ک بگین ازدواج کنم.
_چه مشکلی با یونگ سان داری؟چرا آنقدر روی اون دختر حساس شدی؟!
با سوال پدربزرگش و یادآوری تنفرش از اون دختر نفس های عمیق تری کشید و بدون گفتن چیزی دفترو ترک کرد..
این چیزی نبود ک براش توافق کرده بود و قرار بود با زندگیش بکنه!!
جونگکوک دنبالش دوید و بازوشو گرفت:کجا میری هنوز دوتا جلسه دیگه مونده!کلافه سری تکون داد و راهی ک داشت میرفت و برگشت به سمت دفتر خودش و گفت:با کی جلسه داریم؟!
جونگکوک ایپدی ک دستش بودو بالا آورد و گفت:ساعت پنج با آقای شین مدیر اس بی اس و برای شام با آقای کیم از گروه یونگ!
تازه داشت ذهنشو جمع جور میکرد با شنیدن آخر حرف جونگکوک با داد گفت:برای شام نمیرم!به پدر بزرگ بگو خودش بره..
جونگکوک:ولی قرار خانوادگیه و آقای کیم گفت ک حتما بری..
برگشت و به چشمای جونگکوک نگاه و کرد و نفس عمیقی کشید:بگو نمیرم!
جونگکوک سری تکون داد و با هم به اتاق جلسه ته سالن رفتن زمان گذشت و ساعت هفت و نیم شد و جین از شرکت بیرون زد و به سمت سوییتش رفت تنها جایی ک میتونست بدون دستور دادن بگذرونه..
__________جیسو نشسته روی صندلی بزرگ و راحت رستوران گرون قیمت با ذوق به جین یونگی ک روبروش نشسته بود نگاه کرد و با لبخند گفت:چجوری این جا میز رزرو کردی؟
جین یونگ:من همه کاری میتونم بکنم شده هر چی دارم و میدم تا جاهای خوبی ببرمت..
جیسو با لبخند بهش خیره شد و بعد از گذاشتن بشقاب غذا جلوش شروع به خوردن کردن..هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود ک جیسو چنگال و چاقو رو گذاشت رو میز و گفت:جین یونگا..میخوام یه چیزی رو بهت بگم!
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...