پارت جدید🙃
میدونم ناراحت شدید ولی بعدا همه چی درست میشه صبور باشید🌝🤍✨پارت بعد:۲۸ووت
___________________________________________
وارد خونه شد و کتشو به دست خدمتکار داد و به سمت سالن اصلی رفت،احتمالا مادرش اونجا بود میخواست در مورد قرارداد جدیدی که بسته بود باهاش صحبت کنه.
به سالن که رسید مادرشو در حالی که پا روی پا انداخته بود و قهوه میخورد و آیپدش دستش بود دید،لبخندی زد و به سمتش رفت و گفت:اوما...چند دفعه گفتم قبل از اینکه قراردادی امضا کنی به منم خبر بده..
جی آ خنده ای کرد و گفت:پسرم از اینکه بدون اجازش کاری کردم ناراحته؟
اینو با مسخرگی و خنده گفته بود ولی کیوهیون کاملا جدی بود و بهش خیره شد که گفت:چیه،چیشده اینجوری نگاهم میکنی؟!
_توی زیر زمین چه خبره انقدر بادیگارد اونجا گذاشتی؟مامان واقعا نمیدونم قصدت چیه ولی این کارارو نکن خواهشا،واقعا نگرانتم...این قرارداد،بادیگارد،ادم های اطرافت،چه خبره؟
پدربزرگ به ما اعتماد کرده و با جین و جیسو رفتن آمریکا،وقتی بچه بدنیا بیاد و برگردن چی میخوای بهش بگی؟؟جی آ آیپدو بالا آورد و صفحشو بهش نشون داد:قرار نیست بچه ای به دنیا بیاد،تو فقط روی قرار های ازدواج تمرکز کن،خوب؟؟هنوز بهم نگفتی از دختر هایی که بهت عکسشونو نشون دادم از کدوم خوشت میاد؟
پوفی کرد و بلند شد و در حالی که سالن و ترک میکرد گفت:نمیدونم!هنوز نگاهشونم نکردم!
________________
با عجله در آپارتمانی که توی پنج روز گذشته همراه جیسو میموندو باز کرد و راهرو رو با عجله رد کرد،جیسو توی خونه نبود و لیسا نگران در حال دویدن شمارهی جینو گرفت.
با نگرانی به کوچه نگاهی انداخت و به طرف خیابون اصلی شروع به دویدن کرد.
_الو...لیسا؟
+اوپا،اونی نیست!تو کجایی؟!زود بیا.
جین در اتاقو پشتش بست و دستشو از روی دستگیره اتاق هتل برداشت و گوشیو توی دستش جا به جا کرد و در حالی که کتشو میپوشید شروع به راه رفتن کرد:نزدیکم دارم میام.
لیسا قطع کرد و لبشو بیشتر لای دندون هاش فشار داد،هوا سرد بود و نمیدونست جیسو چطوری بیرون رفته،داشت از نگرانی دیوونه میشد.
سرگردون توی پیاده رو شروع به دویدن کرد و با دقت تا جایی که چشم هاش کار میکرد دنبال جیسو بود،با صدای بوق های طولانی و بلند ماشین ها و جمع شدن مردم به وسط چهار راه و خیابون پهن و بزرگ خیره شد که با دیدن جیسو با شورتک کوتاه و لباس های خونگیش در حالی که کیسه کرم رنگی توی دستش بود وسط خیابون ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد با هول به سمتش دوید و خودشو بهش رسوند:اونی...اینجا چیکار میکنی اخه،میدونی چقدر نگرانت شدم...
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...