ببینید چقدر نویسنده خوبیم،دوره امتحانات با اینکه شرطا نرسید ولی گذاشتم😌
پارت بعدی:۲۴ ووت
___________________________________________
_چرا جواب نمیدی؟؟
سوجین نگاهشو از لیسا گرفت و درجواب جین به افسر مون نگاه کرد و گفت:چرا از خودش نمیپرسید؟
اون با درگیر شدنش توی مسائل من باعث شد با خودم همراهش کنم.افسر مون خنده ای کرد و در حالی ک دست به لبش میکشید گفت:بیایید پیچیده اش نکنیم،من به مستر کیم گفتم باهم کار کنیم،ولی قبول نکرد...
من از اون پرونده هنوز نگذشتم،نمیتونم بگذرم،شماها میگید ک قاتل نیستید پس باید پیداش کنم به هر روشی؛توی اداره همه میخواستن زود تر پرونده رو ببندن چاره ای جز استفعا نداشتم،سوجین شی و وقتی دنبال قاتل اصلی بودم دیدم و مطمئنم این پرونده با همه ی شماها مرتبطه..._چه ربطی به ما داره؟
اصلا چرا نمیتونی از این پرونده بگذری؟
فقط منم با این جوابی ک داد بیشتر گیج شدم؟؟لیسا حرف جونگکوکو تایید کرد و به دنبال حرفش گفت:حق با کوکه توضیح کامل بدید،انقدر کشش ندید،سوجین من به جیسو گفتم تو همون دختری هستی ک پدرمون نجاتش داد.
جین پرسید:پدر شماها سوجین رو نجات داد؟از چی؟؟
سوجین از خنگ بازی و سوال های زیادشون کلافه پیشونیشو فشار داد و گفت:بسه،همه ساکت شید تا از اول تعریف کنم،مثل اینکه به شما باشه تا سال دیگه قراره طول بکشه.
جیسو به جین ک باهاش فاصله زیاد داشت و کنار سوجین ایستاده بود نگاه کرد..
با تمام وجود میخواست دوباره به آغوشی ک بهش حس امنیت رو میداد فرار کنه...
بغض به گلوش فشار میآورد،برعکس لیسا ک رک و خشن عکس العمل نشون داده بود،جیسو خیلی احساساتی بود.
سعی میکرد گریه نکنه و اشکاش رو نگه داشته بود تا حقیقتو بفهمه...
شایدم این تاثیرات حاملگی و بازیه هورمون هاش بود ولی جیسو حساس تر از چیزی ک بنظر میرسید بود.سوجین شروع به حرف زدن کرد و با هر کلمه بیشتر و بیشتر احساس سر خوردگی به همه کسایی ک حاضر در اونجا بودن،دست میداد..
اینکه وقتی هیجده سال پیش با مادرش به بیمارستان برای ملاقات پدرش وقتی ک با پدر جونگکوک توی یک ماشین بودن و با ترمز بریده شده تصادف کرده بودن رفته بود و تو عالم بچگی جی آ رو دیده بود ک داره با دستگاه هایی ک به پدرش وصل بود یک کاری میکنه ولی چیزی نگفته بود چون میترسید و درست یک روز بعد توی سالن ترحیم در حالی ک سنجاق سفید رنگی به موهاش زده بودن کنار جین نشسته بود و مادرشونو ک با گریه خودشو میزدو نگاه میکردن و این جونگکوک شیش ساله بود ک از کنار در اصلی به اون دوتا زل زده بود در حالی ک درست اتاق روبرویی،مراسم پدر خودش بود ک قبل از اینکه به بیمارستان برسه،تموم کرده بود و حتی زنی نداشت ک براش گریه کنه...
جونگکوک مادری نداشت تا بغلش کنه ک نترسه..
مادرش سال ها قبل ولش کرده بود..
بعد از فوت دو دوست قدیمی،مادر سوکجین و سوجین؛دیوونه شده بود،طولی نکشید ک توی تیمارستان بستری شدو در نهایت همونجا خودکشی کرد و از ساختمون پایین پرید..
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...