Lost memories\last part of Chapter One

472 74 59
                                    

پارت آخر فصل اول⁦^_^⁩
ووت فراموش نشه!

توی کامنت ها حتما بهم بگید،فصل دومو توی همین بوک آپ کنم یا بوک جدید بزنم؟

دیگه پارت اخره این فصله،حداقل از این حمایت کنید⁦ಥ‿ಥ⁩

پارت قبل هم شرطاش نرسید ولی چون پارت آخره دیگه میذارم.در انتظار جنبیدن شماها:)
___________________________________________

*خاطرات از دست رفته*

با پیاده شدن از آسانسور و رسیدن به پشت گیت لیسا دستشو برداشت و لبخندی زد و رو به جونگکوک ک طلبکارانه نگاهش میکرد گفت:بخاطر اشتباهت بخشیدمت رئیس متوسطه.

خواست رد بشه بره ک با کشیده شدن بازوش برگشت سرجاش و صورت جمع شده گفت:آییی دردم اومد..چته...

جونگکوک:خیلی راحت هر کاری دلت بخواد میکنی و آبروی منو جلوی کارمندا میبری و میگی بخشیدمت؟مگه من معذرت خواهی کردم؟اصلا بخاطر چی باید اینکارو بکنم؟

لیسا اخمی کرد و تو چشماش خیره شد:فکر کردی من خیلی کشته مرده توام ک اینجوری باهام حرف میزنی؟
اگه دلیل معذرت خواهی نکرده ات رو ازم میخوای؛باید بگم واقعا الان دلم برای خودم ک تا همین دیروز غروب فکر میکردم ازت خوشم میومد میسوزه،ک کسی مثله تورو آدم حساب کردم.

بازوشو با یه حرکت از دستش بیرون کشید و با رد شدن از گیت به سمت در خروجی رفت.
دیگه جالب بنظر نمیومد ارتباط و آشنایی ک بینشون بود.
سعی کرد جلوی بغضی ک توی گلوش به وجود اومده بود و اذیتش میکرد و بگیره،دروغ گفته بود،خودشم فهمیده بود ک بهش کشش داره و حسش کم کم داشت تبدیل به دوست داشتن میشد با وجود اینکه پسش زده بود...
نباید اینجوری میشد،حداقل نه تا قبل از اینکه به هدفش برسه.

_____

با خستگی وارد کلاب شد و به سمت دفتر تن مدیر کلاب و دوستش رفت ساعت هشت شب بود و تازه از باشگاه بیرون اومده بود امروز جانگ دیگه نهایت پرویی رو رد کرده بود و به پایین تنش دست زده بود و بهش پیشنهاد داد ولی لیسا کاری نکرد..
خودشم متعجب بود ک چطور جلوی خودش رو گرفته بود..
اما با این همه بازم چیزی نگفت‌‌..
اون نیاز داشت تا زندگیش رو بگذرونه‌‌..
تصمیم داشت امشب اون قرار دادی ک از رئیس بزرگ گرفته بود رو بخونه..تازود تر از شر اون باشگاه و جانگ خرفت خلاص شه.

چشمکی به هجین زد و بلند گفت:تا الان ک خبری نبوده؟

دختر از پشت پیشخوان در حالی ک لیوان آبجو رو پر میکرد گفت:بلاخره اومدی،بیا اینطرف یه عالمه مشتری برات اومده بابا...
اون مرتیکه جو هم اومد ولی پسرا راش ندادن.

پشت بار رفت و در حالی ک توی پر کردن لیوان ها و در خواست مشتری ها به هجین و ها یونگ کمک میکرد دوباره بخاطر صدای بلند موزیک با داد گفت:فکر کنم به زودی مشتری هام برن یه جا دیگه.

A just life{complete}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin