Today's sunset!\last part of chapter two.

408 59 15
                                    

و بلاخره پارت آخر:)
نظرتون در مورد فصل دوم چیه؟!
خوشتون اومد از اخرش؟⁦◉‿◉⁩
هنوز فصل سوم داریماااا حواستون باشه⁦.
اسم پارت هم گذاشتم "غروب امروز" که وقتی پارت آخر فصل سوم رو بخونید معنیش کامل میشه⁦(◔‿◔)⁩💖

___________________________________________



حوله ی توی دستش و توی آب داغ فرو برد و بعد چلوندنش دوباره روی مچ پای باد کرده ی لیسا گذاشت.

لیسا تمام مدت حواسش به یقه اسکی جذب و بدن خوشفرمی ک قالب گرفته شده بود،بود و توجهی به پاش نداشت،جونگکوک جوری پاشو بررسی میکرد ک جرعت نمی‌کرد بهش بگه ک دیگه کمتر دردی احساس میکنه!

در واقع دردش خیلی کمتر شده بود ولی نمی‌خواست توجهی ک جونگکوک بهش میکنه کمتر بشه بخاطر همین حرفی نمی‌زد.

با بلند شدن جونگکوک،لیسا ک روی صندلی میز غذاخوری داخل آشپز خونه نشسته بود،بلند شد و به شونه های عضله ای جونگکوک از پشت نگاه کرد.

شاید باید ازش معذرت خواهی میکرد...

ولی هر چقدر فکر میکرد،وقتی جونگکوکو پس زده بود و هر کاری ک تا الان انجام داده بود همش بخاطر اشتباه جونگکوک بود ک اونو جایگزین کسی دیگه ای میدید،پس معذرت خواهی نیاز نبود.

جونگکوک نمیدونست لیسا ایستاده و وقتی برگشت با دیدن ناگهانیش جا خورد و لیسا هم همین حس و داشت چون بهش از پشت خیره شده بود و عقب رفت و کمرش به میز خورد.

آب دهنشو با استرس قورت داد،الان موقعی نبود ک‌ بخواد جا بزنه،به چشم های نگرانش خیره شد ک جونگکوک زود تر گفت:بشین؛دردت...

+باید یه چیزی بپرسم...!

جونگکوک ابروهاش کمی از حرف ناگهانیش بالا رفت و چیزی نگفت،لیسا ادامه داد:الان...دیگه به سوجین حسی نداری؟!

خیلی خودشو قانع کرده بود تا اینو ازش بپرسه،نمیخواست بیشتر از این زمانو از دست بده و همینطور جونگکوکو،شاید باید یکبار مستقیم و بی پرده باهم حرف میزدن تا بدونن درونشون چی میگذره.

_دارم...

+چی؟

لیسا انتظار داشت بشنوه ک دیگه حسی به سوجین نداره ولی جونگکوک خیلی رک و راحت گند زد تو تمام تصوراتش؛نگاه کوک بین دو مردمک چشم های متعجب و کمی ناراحت لیسا جابه‌جا شد و ادامه داد:می‌خوام حس واقعیمو بهت بگم...خود واقعی من...لیسا من دوستت دارم،اگر بگم ممکنه بعدا دوست داشتنم به دیوانه وار عاشقت شدن تبدیل بشه،دروغ نگفتم ولی...من...زمان لازم دارم،مدت طولانی ای تنها کسی ک فکر میکردم دوسش دارم،سوجین بود ونمیتونم از ذهنم به همین راحتی بیرونش کنم.

لیسا حالا احساس میکرد می‌تونه یکم درکش کنه،اتفاقات امروز با هونگ سوک و پشیمونیش و احساس مزخرفی ک بعد از اعتراف هونگ سوک بهش دست داده بود،باعث میشد درک کنه ک نمیتونه به همین راحتی کسی ک  از بچگی دوست داشته رو فراموش کنه،مثل خودش ک هونگ سوکو فراموش نکرده بود ولی دیگه براش مهم نبود هونگ سوک چه حسی داره،الان کسیو پیدا کرده بود ک میتونست بی محبتی های زندگیشو جبران کنه و به هم کمک کنن.

A just life{complete}Where stories live. Discover now