پارت بعدی پارت آخر این فصله:)امیدوارم این پارت و پارت بعدیو حمایت کنید و شرطاشو برسونید🤍✨
جونگکوک و لیسا فقط یه جرقه میخواستنا،این همه الکی دعوا کردن◉‿◉
آخرشم که پشمای پسرمو ریزوند(✿^‿^)
لذت ببرید و خواهشششش میکنم ووت بدید و کامنت یادتون نره💕پارت بعد:۲۸ ووت
___________________________________________
با دیدن شماره یک روی صفحه دیجیتال آسانسور،لعنتی فرستاد و برای اینکه سریع تر به تیمه حقوقی برسه و جلسه ور از دست نده،دری ک به پله ها ختم میشدو باز کرد و تند تند دو طبقه رو پایین رفت.
دیگه چیزی نمونده بود برسه ک با صدای هونگ سوک ک اسمشو فریاد زده بود،ترسیده به عقب برگشت و متوجه پیچ خوردن پاش نشد...
جیغ لیسا بلند تر از صدای هونگ سوک بود و باعث شد هونگ سوک با عجله خودشو به لیسا ک توی پاگرد پله ها افتاده بود و تمام برگه ها و پرونده های همراهش دورش پخش شده بودن،رسوند و نگران گفت:لیسا،خوبی؟!
لیسا سرش پایین مونده بود و حتی یک سانت هم تکون نخورد،تلاشی برای بلند شدن نمیکرد و چشم هاش خیس بود،قطره اشکش از کنار چشمش راه گرفت و لیسا بدون هیچ تلاشی اشک های گرمش و روونه ی صورتش میکرد.
احساس سنگینی میکرد،برای چی داشت این همه تقلا میکرد؟
انگار با زمین خوردن و احساس درد تازه یادش اومده بود چقدر این روزا بهش سخت میگذره و فقط تحمل میکنه و میگذرونه.
با خودش گفته بود دیگه نمیزاره هیچ کسی پسش بزنه...پس چرا دوباره اوضاعش این بود؟
جونگکوک رفته بود...این چیزی بود ک باعث شده بود این مدت سره خودشو گرم کنه تا متوجه اش نباشه ولی الان...
هونگ سوک به صورتش نگاهی انداخت و با دیدن گریش گفت:خیلی درد داری؟
لیسا بعد از چند ثانیه آروم با چشم های قرمز و صدای گرفته اش گفت:اگه درد داشته باشم،چی میشه؟
هونگ سوک با تعجب نگاهش کرد و گفت:معلومه خب میریم بیمارستان!مگه چقدر درد میکنه ک گریه میکنی؟!
_بازم درست نشد چی؟
+تو مطمئنی سرت ضربه نخورده؟!این حرفا چیه میزنی...چرا مثل بچه ها گریه میکنی؟
لیسا لب هاشو به هم فشار داد و اشک هاشو پس زد به پاشنه ی کفشش ک کمی لق شده بود نگاه کرد و گفت:دیگه به کسی نگو ک من دوست دخترتم.
خودشو بالا کشید و بلند شد...هونگ سوک اخمی کرد و گفت:بخاطر همین ازم فرار میکنی؟از روزی ک با اون عوضی رفتی همش در حاله قایم شدن از منی!
با اشاره به جونگکوک؛لیسا چند برگه ای ک برداشته بود و توی دستش فشار داد و بلند شد و روبروش ایستاد،با اینکه مچ پاش بی نهایت درد میکرد ولی همچنان روی پاشنه ی لق کفشش ایستاد:این موضوع هیچ ربطی به اون نداره؛خواهشا دیگه حتی برای کمک به من هم به بقیه نگو ک رابطه داریم!
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...