Chapter3\part8\friend...

233 40 5
                                    

نامجون....⁦(。•́︿•̀。)⁩

گایز ووت بدید حداقل هر پارت به بیست برسه🗿

___________________________________________

هه این که پشت سر جونگکوک و جین وارد شده بود مشکوک به عمارت نگاه کرد و گفت:فکر کنم یه خبری اون تو شده!

لیسا همراه جیسو جلوی در عمارت ایستاده بود و همچنان اطرافشو میپایید،اگر داخل خبری بود،حتما به بچه ربط پیدا میکرد.

هه این نباید این حرفو جلوی جیسو میزد چون بی قرار تر از قبل دستشو جلوی دهنش گرفت و اشکاش سرعت گرفت،اگر قبل از رسیدنشون بلایی سرش میاورد چی؟!

_____________

در اصلی عمارتو باز کرد و داخل رفت و با شلیک به دو نفری که جلوی در بود به راه رفتنش ادامه داد و داد کشید:کدوم گوری قایم شددددی...


به سالن که رسید،نگاهش به افراد زیادی که داخل سالن بودن افتاد.
جی آ نگاهی به جین و جونگکوک و هه این که پشت هم وارد شده بود انداخت و ابروهاشو بالا داد:میبینم هر کسی که تونستی با خودت آوردی!

کیوهیون به جین خیره شده بود،با اینکه اصلا ازش خوشش نمیومد ولی همه چی تموم شده بود،دیگه جایی برای اون و مادرش نبود که بخوان بیشتر از این مقاومت کنن و مادرش اینو درک نمی‌کرد...

جین سر تفنگی که توی دستش بود مستقیم به سمت سر جی آ نشونه گرفته بود،چشم هاش قرمز بود و میل به کشتن شیطانی که دنیاشو نابود کرده بود لحظه به لحظه بیشتر میشد:دیگه همه چی تموم شده،فقط قبولش کن.

صدای آژیر های پلیس که ماشین هاشون دونه دونه توی حیاط عمارت میومدن باعث شد جی آ لبخند بزرگی بزنه و اسلحه یکی از محافظ هاشو گرفت و گفت:برید بیرون.

_اما خانوم...!

+در اصلیو قفل کنید و با بچه از در پشتی برید،منم دنبالتون میام...

سر خم کردن و سالنو خالی کردن،جی آ اشکی که روی صورتش بودو گرفت و گفت:درسته...همه چی...تموم شده...

خنده ای کرد و به نامجون و کیوهیون که داشتن به طرف در سالن و جایی که جین و بقیه ایستاده بودن عقب عقب میرفتن کرد و گفت:هیونا...مامانت تسلیم میشه ولی...

اسلحه رو بالا آورد و بی معطلی به سمت نامجون گرفت:اگر من میرم پایین همه شما با من میایید...


شلیک کرد و ثانیه نکشیده با چشم های گرد به پسرش که خودشو جلوتر کشیده بود و تیر به شونش خورده بود خیره شد.

خواست قدمی جلوتر بره که با داد جین سرجاش ایستاد:تکون نخور!

چشم های پر از اشکشو به جین داد و از ته دلش جیغ کشید،همش تقصیر جین و سوجین...پدرش،برادرش...همه این آدما باعث شدن گند بخوره تو زندگیش.

A just life{complete}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt