جین جلوی جواهر فروشی بزرگی ک بنظر میومد چندین طبقه داره ایستاد وجیسو بی توجه به جین از ماشین پیاده شد..
جین پیاده شد به سمتش رفت و دست جیسو و دور بازوش گذاشت و گفت:از اینجا به بعد باید بری تو نقشت عزیزم..جیسو چپ چپ نگاهش کرد وجین انگشت های جمع شده جیسو و جیسو به زور قفل دستش و باز کرد باز کرد و در حالی ک لبخند حرصی ای میزد توی بازوش فرو کرد و وارد شدن..
همراه با سر انگشتش چشماش هم روی شیشه حرکت میکرد و ویترین بزرگ رو از نظر میگذروند..
فروشنده حلقه هایی از کشوهای مختلف بیرون میآورد و به جین نشون میداد ولی جین حواسش جای دیگه ای بود..
شیشه های فروشگاه مغازه روبرویی ک اون هم جواهر فروشی بود رو نگاه گذرایی انداخت و نزدیک جیسو ایستاد خودش رو مشغول نگاه کردن حلقه ها کرد وگوشیشو و در آورد و پیامی به جونگکوک فرستاد و دوباره تو جیب کتش گذاشت..
یه چیزی درست نبود و جین تازه الان فهمیده بود..کسی ک با نگاه اجمالی به مغازه روبرویی باهاش چشم تو چشم شده بود زیادی عجیب رفتار میکرد..
جیسو به حلقه های ساده ای روشون نگین کوچیکی داشتن اشاره کرد و گفت:اینو بیارید لطفا...فروشنده کشو رو بیرون کشید و حلقه هارو بیرون آورد حلقه های ساده ای بودن و به راحتی انتخابشون کرد،به هر حال ک زیاد هم اهمیتی نداشتن قرار نبود ازشون استفاده خاصی بکنن و بعد چند ماه دور انداخته میشد..!
جین دستشو روی شونه برهنه جیسو گذاشت و جیسو با حس دست گرمش بلافاصله زل زد بهش و سوالی نگاهش کرد،اگه تو فروشگاه نبود مطمئنن به این بسنده نمیکرد..جین لبخندی اجمالی زد و با اشاره به حلقه ها گفت:خب کدوم رو انتخا...
حرفش با صدای وحشتناک بلندی ک تو فضا پیچید و خورد شدن شیشه ای ک تو فاصله یک متری با جیسو داشت تو دهنش ماسید و جیسو ترسیده و شوکه ناخودآگاه دستاش روی سرش و کنار گوشاش قرار گرفت و روی زانوهاش نشست و جیغ بلندی کشید و جین با بغل کردن جیسو و کشیدن خودش جلوی جیسو کامل دختر ترسیده کنارش رو پشت خودش محو کرد..
شلیک های پشت سر هم به شیشه و جیغ هایی ک توسط افراد مختلف داخل فروشگاه کشیده میشد همه و همه باعث شد جیسو پشت سر هم به صورت هیستریک جیغ بکشه،روانشناسی رشته تخصصی اون بود ولی نه برای زندگی و اتفاقاتی ک برای خودش میوفتاد،ادم وقتی از یه اتفاق و شرایط حرف میزنه و تصورش میکنه همیشه به مثبت ترین و بهترین روش و رفتاری ک توی ذهنش داره رو برای واکنش خودش فکر میکنه البته تا وقتی ک توی وضعیتش واقعا قرار نگیره و تجربش نکنه..!
مثل جیسو...جین سر جیسو رو بغل کرده بود در حالی ک خم شده بودند نگاهی به شیشه مغازه ک به خورد شدن ادامه میداد ولی فرو نمیریخت کرد هیچ چیزی قابل دیدن نبود ولی مطمئن بود از چیزی ک چند دقیقه پیش دیده بود و حسش کرده بود نشأت میگیره و بخاطر همین بود ک از اولی ک وارد فروشگاه شدن اصلا حس خوبی نداشت...
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...