police\part9

397 77 11
                                    

پدربزرگ در حالی ک با دهن باز و حیرت زده نگاهش از جنازه وسط حال گرفت و روی نوه اش و دختری که کنارش بود و با سرو وضع به هم ریخته و لباس های چروک و دکمه هایی ک بالا پایین بسته شده بود نشست...

بلافاصله گردنشو گرفت و نزدیک بود بیوفته ک منشی پارک ک مثل همیشه همراهش بود نگهش داشت و جین به سمتش پا تند کرد و روی مبل نشوندنش...

ناله ای کرد ک جین با ترس گفت:من کاری نکردم،پدربزرگ آروم باشین،بخدا من نکشتمش...

جیسو ک هنوز مبهوت وایساده بود جلوتر رفت ک با داد جین تو جاش پرید:د بگو دیگه،تو شاهدی من کاری نکردم..ما تمام شب باهم بودیم!

با این حرفش چشمای جیسو گرد شد و جین شوکه به پدربزرگش نگاه کرد:من..یعنی..منظورم...

پدربزرگ یهو از رو صندلی بلند شد و عصای توی دستشو به سمت جین ک چند قدمی اونور تر رفته بود پرت کرد و داد زد:من تمام این سال های چی به تو یاد دادم؟؟اه خدایا ببین با دوتا چشمام چی میبینم...

جونگکوک وارد اتاق شد و با دیدن جین و پدربزرگ ک گردنشو گرفته بود و داد میزد و جیسو ک اونها رو نگاه میکرد و البته مدیر چا ک میون خون های خشک شده رو زمین افتاده بود و منشی پارک ک داشت به جنازه نگاه میکرد هنگ کرده به بلبشویی ک راه انداخته بودن نگاه کرد جین با داد گفت:من اصلا از چیزی خبر ندارم...
از خواب بیدار شدم و تمام این اتفاق ها افتاده بود..

جونگکوک جلو رفت جین ادامه داد:کدوم گوری بودی از دیشب؟حالا ک هر چی بلا بود به سرم اومد اومدی...

پدربزرگ:چرا اونو سرزنش میکنی؟؟گندیه ک تو زدی!

با صدای دادو بیداد از بیرون در همه به در نگاه کردن و جیسو به محض شنیدن صدای لیسا ک اسمشو می‌گفت به سمت در رفت و بادیگارد هارو کنار زد و لیسا رو با تمام وجودش بغل کرد...

لیسا خوشحال از اینکه جیسو رو پیدا کرده محکم تو بغلش فشارش داد ک جیسو‌با بغض گفت:لیسایااا....بیچاره شدم!

لیسا جیسو رو از خودش جدا کرد:چی شده اونی؟
تو اینجا چیکار میکنی؟
چرا از دیشب نرفتی خونه؟

با دیدن جونگکوک پشت سر جیسو و ک تو چارچوب در وایساده بود پرسید:اینجا چه خبره؟؟

جیسو پریشون دستی به صورتش کشید و با لیسا داخل رفت...

لیسا با دیدن مدیر چا ی بداخلاقشون ک وسط اتاق دراز کشیده بود هینی کشید در کسری از ثانیه چشماش پر اشک شد:مدیر چا؟؟

تمام حاضرین توی اتاق ساکت بودند و مثل اینکه با ریخته شدن و پایین اومدن اشک های لیسا همه تازه به این فکر افتاده بودن ک یه آدم جلوی چشماشون افتاده و مرده!

لیسا به جیسو نگاه کرد و زمزمه کرد:چیشده؟؟

منشی پارک سکوت رو شکست:باید به پلیس اطلاع بدیم رئیس...همینجوریش هم کارکنان هتل متوجه نبود مدیر شدن مطمئنن به زودی همه میفهمن...

A just life{complete}Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz