با صدا زدن اسمش توسط پرستار به خودش اومد و کوله کوچیک مشکی رنگشو برداشت به سمت اتاق دکتر رفت...
آزمایش خون و جواب مثبت بارداری ک تو دستاش بود رو روی میز گذاشت و دکتر لبخندی بهش زد گفت:لطفاً روی تخت دراز بکشید تا معاینه رو شروع کنیم.
روی تخت سفیدی ک توی اتاق بود دراز کشید ک دکتر دوباره گفت:لطفاً لباستونو باز کنید.
دکمه های پیرهن سفید تنشو همراه با دکمه شلوار لی آبی روشنش رو باز کرد و دکتر مایع سرد و سفید رنگ ژلاتینی رو روی پوستش ریخت مور مورش شد ولی باعث نشد نگاهش و از سقف بگیره...
دکتربا حرکت دسته پروب روی شکمش پرسید:تنهایی عزیزم؟؟
فکر کنم چون مطمئن نبودی بارداری تنها اومدی..(قطره ای اشک از گوشه چشمش راه گرفت و پایین اومد؛دکتر به حرفای مثلا محبت آمیز و دوستانش ادامه میداد و جیسو اشک های گرمش با سرعت بیشتری پایین اومدن...)باباش اگه بدونه مطمئنا خیلی خوشحال میشه دفعه بعد ک اومدی حتما همسرتم بیار..بفرما اینم از این کوچولو...با تردید کمی به راست سرشو چرخوند و به صفحه سیاه و سفید ک خط ها و اشکال مختلفی به صورت به هم ریخته تو هم تنیده شده بودن نگاه کرد...
دکتر به یه نقطه کوچیک توی اون سیاهی اشاره کرد و گفت:این نقطه رو میبینی؟اندازه یه دونه کنجدم نیست فعلا چون تازه وارد هفته چهارم شدی ولی به زودی بزرگ میشه.
خیلی زود متوجه شدی ک بارداری بعضی خانوم ها تا هفته های هشتم نهم نمیفهمن ک باردارن...به جیسو نگاه کرد ک دستی به گوشه چشمش کشید و نگاه اشفتش به صفحه ای ک چیزی ازش نمیفهمید دوخته شده بود...
نمیدونست الان باید چه حسی داشته باشه حال عجیبی داشت.
با دستمالی ک جلوش گرفته شد مایع روی شکمش رو پاک کرد و بلند شد دوباره روی صندلی روبروی دکتر قرار گرفت...
دکتر:این عکس اولین سونوگرافی رو داخل پرونده ای ک پرستار برات باز میکنه میذاره میتونی این یکی رو با خودت ببری...دفعه بعدی...
وسط حرف دکتر پرید و با صدای گرفته برای اولین بار از موقع ورودش گفت:دفعه بعد..دفعه بعدی نیازی نیست..میخوام بندازمش،سقطش میکنم...
دکتر:عزیزم تو تازه چهار هفته هستش ک بارداری آنقدر زود تصمیم نگیر،میتونی...
جیسو:گفتم ک میخوام بندازمش..اگه کمکم نمیکنید پیش یه دکتر دیگه میرم...
از جاش بلند شد و قدمی برداشت ک دکتر گفت:این کار غیر قانونیه..
جیسو :من نمیتونم نگهش دارم،باید بندازمش..
دکتر کمی به جیسو نگاه کرد بنظر میومد واقعا چاره ای جز انداختنش نداره،با دستش به صندلی اشاره کرد و گفت:فعلا بیا بشین،شاید بتونیم حلش کنیم...
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...