See the familiar face again!\part2

646 99 22
                                    

جین با ترمز شدید سرش ک به فرمون خورده بود و بلند کرد و از ماشین بیرون اومد بعد از اینکه تو نبود جونگکوک پشت فرمون نشسته بود این دیگه کی بود ک جلوی ماشین پیداش شده بود همینجوریشم روز گندی داشت با اعصبانیت درو کوبید و داد زد:داری چیکار میکنیییی وسط جادههههه...

جیسو ک جمع شده روی زمین افتاده بود دستای لرزونشو از کنار گوشاش پایین آورد و مردی رو بین نور شدیدی ک از چراغهای ماشین میومد دید و ترسیده سعی کرد حرف بزنه ولی نمیتونست پاهای بی حس شدشو تکونی داد و آروم سرپا وایساد...

جین چند قدم جلو تر رفت عصبی تر داد زد:دلت میخواد بمیری؟؟اینجاجای نشستنه؟!

جیسو بوی شدید الکل رو حس میکرد،صورتشو جمع کرد و دستشو تکون داد و سعی کرد بو رو پس بزنه و بلاخره زبونشو چرخوند و گفت:الکل خوردید؟

رد خون قرمز ک از کنار پیشونیش پایین میومد ودید و جلو رفت و هول شده دستشو روی صورتش گذاشت ک جین سریع عقب رفت:چیکار میکنی؟؟

جیسو با دیدن سرش ک خون میومد بدون توجه مقاومتش جلوتر رفت و دستمالی ک دور مچ دستش بسته بودو باز کرد و به سمت سر جین برد ک دستشو گرفت و با اعصبانیت داد زد:حواست به خودت باشه...

جیسو دستمالو روی پیشونیش گذاشت و گفت:مستی و رانندگی کردی سرتم داره خون میاد..تو باید بیشتر از همه حواست باشه..

با صدای داد جونگکوک ک از تاکسی پیاده میشد هر دو به اون نگاه کردن ک جین دست جیسو رو پس زد و دستمال رو خودش روی زخمش نگه داشت...

جیسو با این کار جین کفششو برداشت و به سمت اون یکی ک توی پیاده رو بود رفت اونم برداشت و رو به جونگکوک ک با دو تازه رسیده بود گفت:بهتره ببریش بیمارستان...

و کفش بدست توی پیاده رو پابرهنه راه افتاد...

جین روی صندلی جلو نشست و جونگکوک هم کنارش جای گرفت و ماشینو روشن کرد:حالت خوبه؟خوبه ک تصادف شدیدی نبود...
دختره هم بنظر نمیاد بخواد شکایت کنه یا دردسر بشه...

سرشو به پشتی صندلی تکیه داد:برو هتل...

کوک:ولی رئیس گفت...

جین:نمی‌خوام برم خونه...

دیگه چیزی نگفت و مستقیم به سمت هتل رفت و جین رو به سوییتش برد و زخمشو تمیز کرد..

خواست بیاد بیرون ک صدای جین رو شنید:اون دختره رو پیدا کن و یکم پول بهش بده!
____________

جیسو در قدیمی و آهنی خونه سه طبقه کوچیکی ک وسط پله ها و روی شیب قرار داشت و باز کرد و خودشو به طبقه دوم رسوند رمز درو زد و وارد شد لیسا در حالی ک داشت صورتشو ماساژ میداد از اتاق بیرون اومد و با دیدن جیسو گفت:چقد دیر اومدی میخوام باهات حرف بزنم بیا بشین...

A just life{complete}Where stories live. Discover now