Company shares\part20

437 77 34
                                    

خرید هایی ک دستش بود رو تو صندوق گذاشت و نگاهی به لیسا ک کنارش ایستاده بود کرد:نمیخوای بزاریشون؟

لیسا سری تکون داد و کیسه هایی ک همراهش بود و از اون هایی ک کوک آورده بود هم بیشتر بودو تو صندوق گذاشت...
و مستقیم به سمت صندلی جلو رفت نشست،جونگکوک هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ فروشگاه بیرون اومدن..
ساعت تقریبا ده شب بود..
بلاخره رسیدن،این دفعه از مسیری ک به بالای پله ختم میشد اومده بودن،هر دو تمام مدت سکوت کرده بودن.

از ماشین پیاده شد و تمام کیسه هارو برداشت و به لیسا ک نگاهش میکرد گفت:میشه ماشین و قفل کنی؟

لیسا سری تکون داد و بعد قفل کردن ماشین از پله های همیشگی پایین رفتن،محو نگاه کردن به نیم رخ جونگکوک شده بود،شاید الان بیشتر از یه همسایه به چشم میومد...

جونگکوک:جلوتو نگاه کن..میوفتی...

لیسا چیزی نگفت و همون‌جوری به نگاه کردنش ادامه داد..

جلوی در رسیده بودن جونگکوک خرید هارو پایین گذاشت:خیلی حرف گوش کنی ها..

اینبار هم لبخندش باعث شد دندون های خرگوشیش نمایان بشن..

با سرش تایید کرد و با لحن مسخره ای با کمی خنده گفت:با لبخند خیلی بهتر بنظر میایی جونگکوک شی..بیشتر بخند..

خرید هارو برداشت و داخل آپارتمان رفت و دستشو بزور بالا آورد و تکون داد و درو بست.
و جونگکوکی ک پشت در مونده بود در حالی ک احساس میکرد استرس گرفته.
لیسا حرف خاصی نزده بود ولی جونگکوک اصلا معنی کلمه ها براش مهم نبود،دروغ چرا هنوز جوابی برای سوال توی فروشگاه نداشت...

تپش قلبش آنقدر بلند بود ک احساس میکرد اکو میشه..

تقریبا دلیلی ک اومده بود اینجا داشت کم کم واقعی میشد..
لیسا به سادگی با یه حرف قلبش رو به شدت لرزونده بود..
احساس میکرد به عقب برگشته..

دستی روی سینش کشید و به سمت آپارتمانش رفت،فعلا همین ک تونسته بود کمی بیشتر باهاش وقت بگذرونه خوب بود...
اگه لیسا میدونست چرا جونگکوک به اینجا اومده و آنقدر باهاش خوبه شاید هیچ وقت اینجوری باهاش رفتار نمی‌کرد.!

کی میدونه؟!

شایدم میکرد!

_________

با استرس پاشو تکون داد و ناخن انگشت اشارشو بیشتر کنار ناخن شصتش فرو کرد‌..

پسری ک سر تا مشکی پوشیده بود صندلی ای از میز پشتی عقب کشید و دقیقا پشت به پشتش نشست..

_چرا آنقدر میترسی؟بهت گفتم ک چیزی نمیشه،ما این راهم رفتیم نمی‌تونیم برگردیم عقب..

+ایده احمقانه پخش عکساشون رو تو دادی!
حالا چیکار کنیم؟میخوان باهم ازدواج کنن..!

A just life{complete}Where stories live. Discover now