جیسو:به چی نگاه میکنی؟؟
جین چیزی نگفت و کمربندشو باز کرد و پیاده شد اگه باهاش کلکل میکرد تا فردا هم شده جوابشو میداد..
صندوق رو باز کرد و کتونی های سفیدی ک مال خودش بود رو بیرون کشید و در کمک راننده و باز کرد ک جیسو با باز شدن ناگهانی در با اخم به بالا و جین نگاه کرد...جیسو:چرا این کارا رو میکنی؟واقعا نمیفهمم هدفت چیه...
جین بی توجه به سوال هاش خم شد و کفش هارو کف ماشین و پایین صندلی گذاشت:اینارو بپوش.
جیسو نگاهی به پایین انداخت و کفشارو پوشید بهتر از دمپایی بود!
از ماشین بیرون اومد و به دنبال جین ک جلوتر راه افتاده بود با کفشایی ک لق میزد رفت.
__________
روی تخت توی اتاق دکتر دراز کشیده بود و دکتر دستگاه سونوگرافی رو حاضر میکرد و جین هم به همه جا با کنجکاوی نگاه میکرد حتی به جیسو..!
انگار ک واقعا براش فقط همه چی حرف بود و الان داشت باورش میکرد..دکتر کانگ یکی از دکتر های خوب بیمارستان جی اچ بود ک جیسو رو از دانشگاه میشناخت.
دکتر کانگ:توی اخبار دیدمتون ک نامزدیتونو اعلام کردید..واقعا فکر نمیکردم به این زودی ازدواج کنی یا بچه دار بشی جیسو..تبریک میگم.جیسو نگاهی به جین انداخت:واقعا منم فکرشو نمیکردم مخصوصا بچه دار شدنو سونبه.
دکتر کانگ نگاهی به جین ک دست به سینه وایساده بود و جیسو انداخت و با لبخندی ک با چشماش هم نشونش میداد دسته پروب رو روی شکمش گذاشت و تکون داد،جیسو به مانیتور زل زده بود ک مثل دفعه قبل توده های سیاه و درهمی رو نشون میداد.
جین به شکم تخت و صاف جیسو نگاه میکرد و متوجه نگاه جیسو ک روش نشسته بود نشد،توذهنش بزرگ ترین پارادوکسی ک به وجود اومده بود این بود ک چطوری یه بچه داخل شکمش جا شده.
بنظرش این ترسناک بود ک یه آدم میتونه اونجا رشد کنه...
جیسو اخمی کرد و دستاشو روی شورتک سفیدی ک بلند تر از شورت های معمولی بود و کمی روی رون هاش اومده بود گذاشت..جین نگاهش و گرفت و با حرف دکتر سرشو بالا آورد:خوووب،اینم از این شیطون ک قراره توی چند ماه آینده کلی مامان باباشو،بیشتر مامانشو اذیت کنه...
جیسو برعکس دفعه قبل احساس خلا نمیکرد، نمیدونست چرا ولی از اینکه اون صفحه سیاه ک هر چقدرم بهش نگاه میکرد چیز خاصی نمیدید،هنوز هم سر جاش بود و دوباره میدیدش خوشحال بود،از اینکه جین به زور آورده بودتش اینجا خوشحال بود.
جین نگاهش بین شکم جیسو ومانیتور در گردش بود:من ک اصلا نمیبینمش،اینجا ک هیچی معلوم نیست.
جیسو چشم غرقه ای بهش رفت ک دکتر با خنده دستمالی جلوی جیسو گرفت و گفت:آقای کیم معلومه ک نمیتونید ببینیدش الان آنقدر کوچیکه ک اندازه یه لوبیا ام نیست،برای چند هفته دیگه دوباره برات وقت سونوگرافی مینویسم،اون موقع میتونید صدای قلبش هم بشنوید.
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...