New neighbor\part10

428 78 7
                                    

"یک هفته بعد"

سینی غذا ک دست نخورده باقی مونده بود رو برداشت و به دختر مچاله شده کنار دیوار نگاه کرد...
از سه وعده روز فقط کمی آب یا تکه ای نون میخورد...

کارآگاه مون داخل بازداشگاه شد و با دید سینی تو دست افسر نگهبان نگاهی به جیسو انداخت و بلند گفت:بیارش بیرون آزاده...

جیسو با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و چشماش داد میزد ک "چه اتفاقی افتاده؟!" ولی ساکت تر از همیشه چیزی نگفت...

مرد قفل در و باز کرد وگفت:بیا کارت شناسایی تو تحویل بگیر...

پا بیرون از اداره پلیس گذاشت ولیسا ک منتظر جلوی در بود و دید برای اولین بار دلش میخواست توی عموم گریه کنه ولی مثل همیشه اشکاشو نگه داشت و به سمت لیسا پرواز کرد و تواغوشش فرو رفت...

یک هفته با اعصاب خوردی و عذاب وجدان گذشته بود و مدام در حال سرزنش خودش برای اتفاقات افتاده بود و حتی الان ک آزاد شده بود هم هنوز همون حس ها رو داشت...

_____________

لیسا در اتاق جیسو ک تا از راه رسیده بودن خوابیده بود رو بست و روی کاناپه نشست این یه هفته حسابی تلاش کرده بود و موی دماغ افسر های پلیس شده بود تا بتونه جیسو رو آزاد کنه اونا مدرکی برای مقصر دونستن جیسو‌نداشتن و کیم سوک جین رو یه روز بعد آزاد کردن ولی جیسو رو یه هفته نگه داشتن و مطمئنا اگه کاری نمی‌کرد به دادگاه می‌فرستادنش چون وکیلی نداشتن ک ازش دفاع کنه...
و حتی شاید جیسو رو قاتل جلوه میدادن!

توی تختش رفت و سعی کرد برای چند ساعتم ک شده فکر نکنه و بگیره بخوابه تا فردا بتونه بیدار شه...

___________

زیر دوش وایساد و به آب داغ اجازه داد روی بدنش بریزه و همراهش اشک هاش ک پایین میومدن و پنهان کنه اینجوری نمیدونست اشک هاشن یا آب ک صورتشو خیس می‌کنه،این چند روز نتونسته بود به خودش فکر کنه و فقط به مدیر چایی ک پرونده اش به اسم حادثه و سر خوردن و افتادن ودر نهایت خوردن سرش به پله ها و خونریزی زیاد و طولانی مدت بسته شده بود فکر کرده بود...

به آینه بخار گرفته حموم نگاه کرد...

هنوز بعد چندین روز کبودی هایی ک روی گردن و سینش بود رد کمرنگی از خودشون رو حفظ کرده بودن...

لیسا رمز درو وارد کرد و بازش کرد خونه ساکت و آروم و فقط صدای آب توی فضا پیچیده بود با فکر اینکه جیسو تموم روز خونه تنها بوده و الان حمومه همون‌طور ک کتونی های صورتی رنگشو در میاورد به سمت آشپز خونه رفت،بعد ازخوردن غذا مجبور بود دوباره لباس عوض کنه و به بار بره...

خسته از کار توی باشگاه دستی به گردنش کشید و رامیونی ک درست کرده بود رو روی میز گذاشت و در حموم رو زد:اونی؟خیلی وقته رفتی حموم نمیخوای بیایی بیرون؟

A just life{complete}Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora