Chapter2\part11\mom and dad?!

383 69 15
                                    

پارت قبلی میخواستیدو که از جین و جیسو بیشتر بنویسم🌝این پارت جینسو داره ولی تو فکرم فیک جدید از این کاپل بنویسم،نظرتون؟!😅

پارت بعد:۲۲ووت
خواهش میکنم به پارت ها توجه کنید و ووت بدید...

___________________________________________

سرشو بلند کرد و به خودش توی آیینه دستشویی نگاه کرد...آبی به صورتش زد و دست روی شکمش گذاشت.
حالت تهوع بدی داشت و نمیتونست بخوابه...
شکمش درد میکرد و نیم ساعت بود ک توی دستشویی مونده بود و عق میزد...

نوبت سونگرافی و دکترش برای هشت هفتگی عقب افتاده بود و امروز از بیمارستان باهاش تماس گرفته بودن.
باید زود تر به اونجا یه سر میزد.

جین بار دیگه به در دستشویی ضربه ای زد و گفت:حالت خوبه؟

باز هم جوابی نگرفت،جیسو حتی نای حرف زدن هم نداشت...

دست انداخت و دستگیره درو پایین کشید و وقتی توی چهارچوب قرار گرفت بی حال جینو کنار زد و همون‌طور ک کمی خم شده بود قدمی برداشت تا بیرون بره.

جین دوباره گفت:میخوای بریم پیش دکتر کانگ؟
چیشد یهو؟

_این یه چیز عادیه،برای چی بریم دکتر...

دوباره دست جلوی دهنش گرفت و به دستشویی برگشت و جین هم همراهش رفت..

عقب تر ایستاده بود و با دلسوزی نگاهش میکرد.
آنقدر عق زده بود ک معدش می‌سوخت...
معدش خالیه خالی بود و علاوه بر معده،شکمش هم درد میکرد.

جین جلوتر رفت و موهاشو جمع کرد و عقب گرفت.

جیسو با حس دستاش روی سرش چیزی نگفت و اجازه داد تا کاری ک میخوادو انجام بده..
هنوز هم معتقد بود جین عجیب تغییر کرده...
خودشو روی تخت انداخت و بی‌حال پتو رو روی خودش کشید.

دستشو آروم و به صورت دورانی روی شکمش کشید،وقتی اینکارو میکرد احساس بهتری داشت...

جین نگاهی به دستش کرد و روی کاناپه بزرگ پایین تخت نشست...
هنوز هم نگاهش میکرد...

دلش میخواست کاری انجام بده تا بهتر بشه ولی میدونست اگه بهش بگه،قبول نمیکنه...

دستی به گردنش کشید و گفت:برقو خاموش میکنم..
جیسو چیزی نگفت و جین چراغو خاموش کرد به کاناپه برگشت و روش دراز کشید..

همه فکرش پیش کسی بود ک فاصله یک متریش خوابیده بود و با اینکه حال بدی داشت نمیتونست بهش کمکی بکنه.

واقعا اون به غیر از ازدواج با جیسو چه کار دیگه ای برای بچش انجام داده بود؟!

حالا ک بهش فکر میکرد،اون اصلا توی زندگیش برای اون بچه هیچ جایگاهی نذاشته بود..

_________

با صدای ناله خفیفی ک توی اتاق پخش میشد،گیج چشماشو باز کرد و با اولین چیزی ک تو تاریکی دید تو جاش پرید و دستشو روی سینش گذاشت..

A just life{complete}Where stories live. Discover now