*رقیب جدید*
جیسو نگاهش به راه رفته ی پدربزرگ بود...
با اینکه سعی میکرد نشون نده ولی اونقدرام ک فکرشو میکرد آدم ترسناک و بد اخلاقی نبود..
با صدای پارس کردن به عقب برگشت و دالگوم رو توی بغل جین دید ک دهنشو باز کرده و جوری نشون میده ک میخواد سر دالگوم رو داخل دهنش جا بده و دالگوم هم داره پارس میکنه..آهی کشید و به سمت پله های طبقه بالا رفت وگفت:دالگومی،بیا بالا..
تا این حرف رو زد دالگوم به سرعت از زیر دست های جین پرید بیرون و به سمت جیسو دوید.
جین هم به دنبالشون پله ها رو بالا رفت.
جیسو بالای پله ها ایستاده بود و به در های نسبتا زیادی ک اونجا بود نگاه میکرد دقیقا کدوم در بود؟
هیچ کس بهش نگفته بود کدوم اتاق قراره برای اون باشه فقط گفته بودن بره اتاق رو ببینه و وسایلشو انتخاب کنه!جین به طرف دری ک ته راهرو بود و رسماً بزرگ ترین اتاق عمارت و خونه حساب میشد رفت و در حالی ک درو باز میکرد گفت:مگه نمیخواستی اتاقمون رو ببینی؟
جیسو ک از سردرگمی خلاص شده بود گفت:نه من خواستم اتاق خودمو ببینم!
جین در کشویی داخل اتاق ک به اتاقی پر از لباس و ساعت و کروات و...ختم میشد باز کرد و بلند تر گفت:متاسفانه اتاق منو تو نداره از این به بعد باید اینجا بمونی جیسو شی.
هودی رو از تنش کشید بیرون و شلوارش هم در آورد،قبل از رفتن به شرکت باید یه دوش میگرفت زیادی عرق کرده بود..
در اتاق باز شد و جی آ در حالی ک با لبخند به جیسو ک از پنجره اتاق بیرون رو نگاه میکردگفت:بلاخره اومدی!
من تازه شنیدم ک اومدی دکور اتاق جین رو عوض کنی..!
صبحانه خوردی عزیزم؟جیسو:اتاق دوتاییمون منظورتونه؟بله اومدم به سلیقه خودم اتاق و کامل کنم..!
جی آ با جوابی ک از جیسو گرفت لبخندش جمع شد و در حالی ک به سمت اتاق لباس میرفت تا مثلا اونجا رو به جیسو نشون بده گفت:نمیدونم،میدونی یا نه ولی اینجابزرگ ترین اتاق عمارته!
جین اینجا لباس...در کشویی رو باز کرد و حرف تو دهنش با دیدن جین ک بدون لباس و یه حوله کوچیک ک تاش هنوز باز نشده بود وجلوش گرفته بود تا دور کمرش ببنده ماسید...
با داد جین،جیغ کوتاهی زد و جیسو دست روی شونه جی آ گذاشت و چرخوندنش و در حالی ک در کشویی و دوباره میبست،گفت:فکر کنم بهتره شما برید صبحانه بخورید تا ما هم به کارمون برسیم جی آ شی.جی آ لبخند کوچیکی زد و گفت:باشه،پس من میرم..
از اتاق بیرون رفت ک جیسو یه ضرب در کشویی رو کنار زد و گفت:کیم سوکجین،شوخی میکنی باهام؟!
این چه وضعیه؟؟تو میدونستی من اینجام و اینجوری میگردی؟جین ک از دیده شدنش توسط عمه اش خجالت زده بود با حرف جیسو اخمی کرد و داد زد:از چی حرف میزنی؟؟
منظورت اینه زنی ک تا چند روز دیگه قراره باهاش ازدواج کنم منو بدون لباس میبینه؟
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...