Chapter2\part12\Soojin

371 58 15
                                    

پارت بعد:۲۴ ووت

کاش به بوک های دیگم هم سر بزنید🌸پشیمون نمیشید❣️
لطفا شرطا هم زود برسونید☹️

___________________________________________

نمیدونست برای بار چندم؛دوباره زنگ زد و با مشت به در کوبید،جونگکوک پنج روز بود ک شرکت نیومده بود و جواب هیچ کسو نمی‌داد..حتی خونه هم نبود...
وقتی از لیسا در مورد کوک پرسیده بود با اعصبانیت بدون اینکه جوابشو بده رفته بود؛فکر میکرد چون روبروی هم زندگی میکنن حداقل اون باید ازش خبر داشته باشه ولی نداشت و جین هر روز میومد اینجا ولی خونه نبود...

شبی ک کنار جیسو خوابش برد صبح زود با زنگی ک از طرف جونگکوک گرفته شده بود بیدار شد ولی قبل از جواب دادنش تماس قطع شده بود و همون موقع هم سراغش اومده بود اما مثل همه این چند روز هیچ جا نبود.

انگار آب شده بود رفته بود تو زمین...

با زنگ خوردن گوشیش سریع به صفحه نگاه کرد و با دیدن اسم جیسو تماسو وصل کرد.

_جیسو الان نمیتونم حرف بزنم..

از پله های محله قدیمی بالا رفت و سوار ماشین شد..
روشنش کردو با سکوت جیسو به صفحه نگاهی انداخت،فکر کرد قطع شده ولی پشت خط بود..

_الو؟؟جیسو؟

+جین..یه اتفاقی افتاده..

لرزش صداش نشون از اتفاق بد میداد و این مضطربش میکرد با صدای بلند تری پرسید:چیشده؟توکجایی؟

نفسشو اه مانند بیرون داد و گفت:پدربزرگ داره منو می‌فرسته جایی ک نمی‌خوام برم.

جین گیج از حرفاش سر ابروهاش بالا رفت و لب زد:چی؟

+نمی‌خوام به اون مزایده مسخره جواهرات برم ولی داره منو با عمت می‌فرسته اونجا..

باورش نمیشد جیسو بخاطر اینکه نمی‌خواد بره مزایده بهش زنگ زده بود و جوری حرف میزد ک انگار بزرگ ترین اتفاق شوم زندگیش اتفاق افتاده،در حالی ک جین نگران جونگکوک بود..و حالا نگران جیسو شده بود...

نتونست جلوی خودشو بگیره و با داد گفت:مسخره میکنی؟شوخیت گرفته الان؟یجوری گفتی فکر کردم بدترین اتفاق زندگیت افتاده..

در واقع خودش هم میخواست به اون مراسم بره و آماده بود ولی قبلش تصمیم گرفته بود به جونگکوک سر بزنه و الان ک پیداش نمی‌کرد،واقعا نگران بود،اشکالی نداشت اگه یکم دیر تر بره و بجاش بلاخره جونگکوکو پیدا کنه...
گوشیو قطع کرد و روی صندلی پرتش کرد و راه خونه ویلایی خانوادگی جئونو درپیش گرفت..حتما باید اونجا میبود به غیر اونجا جای دیگه ای نمیتونست رفته باشه..

جیسو با تعجب به گوشی خاموش زل زد و اداشو در آورد:بدترین اتفاق زندگیت افتاده...
نمیدونم به مهربونیت عادت کنم یا موجی بودنت..دوباره گازش گرفتن..

A just life{complete}Where stories live. Discover now