Chapter2\part22\everything is Okay...

370 62 23
                                    

چون آخرای فصل دومیم و دو پارت بیشتر نمونده پارت ها طولانی ترن...لذت ببرید و ووت یادتون نره...💛

پارت بعد:۲۷ووت

___________________________________________

از پله های کوتاه همیشگی پایین اومد و با خستگی از روز طولانی ک با درگیری توی شرکت گذرونده بود،سوییچش و توی کیفش جا داد و اولین چیزی ک چشمشو گرفت کاناپه بزرگی بود ک داشت از ساختمون سمت چپ پله ها درست روبروی خونش بیرون میومد،دو مرد دوطرفشو گرفته بودن و از پله ها بالا میومدن تا کاناپه رو داخل کامیون سفید رنگی ک بالای پله ها توی خیابون منتظر بود بزارن.

گیج به رفت و آمد کارگرها نگاه میکرد و مطمئن بود غیر از جونگکوک کسی توی این محله توان مالیش در حدی نیست بخواد این کاناپه رو بخره و این کارگر ها رو برای جابه‌جا ایی وسایلش استخدام کنه.
پله آخر هم پایین اومد و از یکی از کارگرها پرسید:ببخشید اقا...

_بفرمایید.

لیسا:کسی وسایل جدید سفارش داده؟!

_نه،دارن از اینجا میرن.

جونگکوک دست به جیب از پله های ساختمون پایین اومد و همزمان با لیسا هر دو به هم نگاه کردن.
جونگکوک لبخندی زد و جلوتر اومد و کارگری ک لیسا باهاش حرف میزد،به ادامه کارش برگشت.
جونگکوک همون‌طور ک لبخندشو حفظ میکرد گفت:دیر از شرکت برگشتی!

لیسا بدون تغییر در چهرش آروم گفت:نگفته بودی از اینجا میری!

جونگکوک هنوز هم لبخندی ک از نظر لیسا روی مخ ترین لبخندی بود ک دیده بودو روی صورتش نگه داشته بود:راستش...به حرفات فکر کردم لیسا... خیلی!
ما خیلی زیاد اشتباه کردیم و سعی کردیم درستش کنیم ولی باهم هماهنگ نبودیم...فرصت هایی ک تو دادی و من از دست دادم و دفعاتی ک من تلاش کردم یجورایی الکی بودن.

لیسا خنده آرومی کرد و بلافاصله عصبی گفت:من متوجه نمیشم جونگکوک شی،بهت گفتم بهتره به این فکر کنی ک واقعا چی میخوای..گفتم یکی به نعل نزن یکی به میخ!
چون نمی‌تونستم کسی ک دوسش دارمو با بقیه شریک بشم.حالا اینجا ایستادی و در حالی ک داری ازم دور میشی میگی اشتباه کردیم؟!
پس این وسط منو احساسم چی میشه؟!
تو میتونی خیلی راحت بیای و کل زندگی منو به هم بریزی و حتی قلبم و دور بندازی و لگد کنی،بخاطر یک شباهت مسخره منو از خودم متنفر کنی،بعد بگی اشتباه کردی؟

حرف هاشو باحرص تو صورتش داد زده بود و قفسه سینش برای گرفتن هوا بالا پایین میشد تاپ مشکی رنگش از زیر کتش اینو به وضوح نشون میداد و جونگکوک خودش هم همه این حرف هارو میدونست اونم درست مثل لیسا پشیمون از همه اتفاقات افتاده بینشون بود.

لیسا با سکوت جونگکوک از پله های ساختمون تند بالا رفت و خودشو به آپارتمانش رسوند و درو محکم کوبید و جونگکوک بود ک هنوز روبروی در ورودی ایستاده بود.
زیر لب زمزمه کرد:ولی من دورش ننداختم.

A just life{complete}Where stories live. Discover now