Chapter2\part19\Hostage.

321 60 16
                                    

شرطا رسیده بود،سوری بابت تاخیر🤧

پارت بعد:۲۶ ووت

___________________________________________

با نفس های تند و عمیقی ک میکشید اعصبانی به نامجون نگاه میکرد و اون هم متقابلاً بهش خیره شده بود.
جین بعد چند ثانیه ک همه ساکت بودن با تأسف گفت:اگه سوجینو نمیدیدی،هنوزم این حرف رو میزدی؟؟
تو و این دوست پلیسه عزیزت از اول نقشه داشتید برای ما،حالا ک همه چیز معلوم شده اینم میزاری تو کوله ی جی آ؟!

کسی چیزی نمیگفت،جین هم بیراه حرفی نزده بود.
قطعا اگر سوجینو ملاقات نمی‌کردن و حقیقت ماجرا تا حدودی روشن نمیشد،الان واقعا با یونگ سان و جی آ همدست شده بود.

نامجون از خودش حرصش گرفته و از اینکه جین حقیقت رو جلوی همه به روش آورده بود بیشتر ناراحت و اعصبانی شد:آره من اینکار رو کردم چون زنی ک عاشقش بودم توی اون اتاق کوفتیه شما مرد!
تو هم اگه خیلی به فکر زن و بچت بودی،سعی نمی‌کردی توی زندان نگهش داری و بهش درمورد نامزده قبلیت دروغ بگی!

جیسو دست های شل شده اش ک لباس جین رو گرفته بود و چسبیده بود بهش پایین افتاد و شوکه نگاهش کرد و کمی فاصله گرفت.
جین دیگه تلاشی برای به سمت نامجون رفتن نمی‌کرد.چشم های گرد و ناباورش به دهن نامجون دوخته شده بود...

بلاخره حقیقت هایی ک سعی در مخفی کردنش داشت رو شده بود و حالا جیسو شنیده بود.

جیسو دستاش به وضوح میلرزید،چرا آنقدر سریع جین آروم شد و جوابشو نمی‌داد؟؟

مردمک چشماش می‌لرزید و احساس میکرد شکمش به هم میپیچه،به صورت جین نگاه کرد آروم گفت:اینا یعنی چی؟

جین لب هاشو خیس کرد،نمیدونست چطوری بهش توضیح بده.
صورت کبود و خونیش افتضاح دیده میشد و این معده جیسو رو بیشتر تحریک میکرد.
جیسو پاهاشو حس نمیکرد،حرفی ک شنیده بود آنقدر هم سنگین نبود..بود؟

اینکه یکی توی زندگیش بوده به اون ربطی نداشت،هر کسی گذشته ای داره،نه؟

این تمامه چیزی بود ک بهش فکر میکرد.

پس چرا آنقدر براش ناراحت کننده بود؟از این ک احمق فرض شده بود و بهش نگفته بود بیشتر از این ک قصده زندان انداختن و مقصر نشون دادنش برای پرونده قتل رو داشته،ناراحت بود.

دیگه کاملا پاهاش بی حس بود و قدمی عقب گذاشت و کمی زانوش خم شد،جین سریع قدمی جلو گذاشت و نگهش داشت و دستش دور کمرش رو گرفت تا روی زانوهاش زمین نیوفته.

جیسو روی صندلی ک جونگکوک جلو کشیده بود نشست و از حسی ک داخل شکمش داشت حرفی نزد،اب دهنش رو به سختی قورت داد.

یهو چش شد؟حس میکرد کل بدنش از درون به هم میپیچه و نمیتونست حسی ک داشت رو توصیف کنه‌،انگار توی بدنش چرخ گوشتی روشن کردن و همه چیز رو توی خودش حل می‌کنه...

A just life{complete}Where stories live. Discover now