New life, old people!\part24

426 75 37
                                    

چرخ دیگه ای زد و به تخت بزرگش ک روش خوابیده بود نگاه کرد،نمیتونست بخوابه...
نشست،ساعت از دو هم گذشته بود و خوابش نمی‌برد و همش هم به یک چیز فکر میکرد..
چرا جیسو اونجوری توی فروشگاه گریه کرد؟
هر چقدر فکر میکرد به هیچ نتیجه ای نمی‌رسید..بنظر نمیومد از چیزی بترسه..
تصوری ک از جیسو داشت یه دختر پرو و کله شق و لجباز بود ک اگه چیزی میخواست یا بدستش میآورد یا آنقدر تلاش میکرد تا بعدا بتونه بهش برسه...
بهش نمی‌خورد از همچین چیزی بترسه البته هر کسی بود میترسید خودش هم کمی ترسیده بود ولی حواسش به جیسو پرت شده بود...
فردا چهارشنبه بود و سه روز دیگه قرار بود باهم ازدواج کنن..دستی به تشک تخت کشید و به این فکر کرد ک قراره کجا بخوابه؟

مطمئنا نمیومد روی تخت کنار جین بخوابه.

شاید باید یه زنگ بهش میزد؟

با کف دست زد رو صورتش و زمزمه کرد:زنگ بزنم بگم داشتم به گریه کردنت فکر میکردم گفتم یک زنگ بزنم بپرسم رو تخت من میخوابی یا نه؟

دوباره دراز کشید و چشماش و رو هم فشار داد..از بی خوابی به چه چیز هایی فکر میکرد..

پوفی کشید و با کلافگی دوباره نشست و دنبال گوشیش گشت.

________

نگاهی به لیسایی ک خوابیده بود کرد و برق اتاقشو خاموش کرد و به اتاق خودش رفت هنوز هم صدای شلیک اسلحه توی گوشش زنگ میزد.

خیلی وقت بود نه اون صدای آشنا رو شنیده بود نه به اون شدت گریه کرده بود...
نه حتی یه تکیه گاهی داشت تا بهش تکیه کنه و حتی برای اینکه گریه می‌کنه و ترسیده محکم بغلش کنه..!
کیم سوک جین عجیب این روزا همش کار هایی ک ازش بعید بود رو انجام میداد..
پرده رو کنار زد و پنجره رو کمی باز کرد ک با جونگکوک خشک شده جلوی پنجره در حالی ک گوشی دم گوشش بود روبرو شد.

جونگکوک هول شده سری پایین آورد و جیسو هم با تعجب جوابشو داد و کوک در حالی ک پرده رو میکشید محو شد و گفت:هیونگ..!
ببین مجبورم کردی چیکار کنم..الان فکر می‌کنه من همش کشیکشونو میدم.

جین ک لبخندی روی لبش اومده بود روی مبل تک نفره ای ک گوشه اتاقش بود خودشو پرت کرد و گفت:خب دیگه خدافظ زیاد حرف زدی..
و گوشی رو قطع کرد...

جونگکوک دوباره پرده رو کنار زد و اینبار به پنجره سمت چپ که برای اتاق لیسا بود نگاه کرد..
برای چندمین بار آهی کشید و با تکرار حرفایی ک گفته بود تو ذهنش،پشیمون سری رو تکون داد و خودشو روی تختش انداخت...

_______

با نوری ک تو صورتش افتاده بود چشماشو به زور باز کرد و خواست بلند بشه ک گردن درد بهش چشمک زد. دستش ک روی گردنش بود همینجوری خشک شده نگه داشت ونشست،روی مبل خوابش برده بود...
نگاهی به ساعت کرد و از جاش بلند شد،اینم از خوبی های خوابیدن روی مبل،زود از خواب بیدار شدن!

A just life{complete}Where stories live. Discover now