از ماشین پیاده شد و دکمه آسانسور رو زد.
جونگکوک ماشین رو پارک کرد و کنارش قرار گرفت،هر دو وارد آسانسور شدن و از پارکینگ به آخرین طبقه ساختمون جایی ک اتاق مدیریت کل و اتاق خودش بود رفتن.
اول باید قضیه رو با پدربزرگ و سهامدارا حل میکرد و بعد سراغ خبرنگار هایی ک مثل مورچه جلوی در جمع شده بودن و اطراق زده بودند و می رفت..
دستی به پیشونیش کشید و کلافه نفسشو فوت کرد،توی راه کلی به اینکه حالا باید چیکار کنه و چه تصمیمی بگیره فکر کرده بود و هنوز هم به نتیجه ای نرسیده بود،هنوز هم نمیدونست واقعا از اینکه بچه زندس خوشحاله یا ناراحت...
جونگکوک دست رو شونش گذاشت و فشار داد و با هم از آسانسور پیاده شدن...
همه توی راه رو ایستاده بودند و سهامدار های کوچیک هم جمع شده بودند.وارد اتاق شد و تعظیم کوتاهی کرد ک پدربزرگ دسته بزرگی از برگه هارو به سمتش پرت کرد و همه روی زمین ریخت:خوش اومدین جناب کیم،بلاخره تشریف اوردین...
خم شد و یکی رو برداشت و نگاهی بهش کرد..
سر بالا آورد و گفت:پدربزرگ..این دروغه...
پدربزرگ:خفه شو جین،فقط ساکت شو،من به کلی بعد قضیه هتل اون دختر رو فراموش کرده بودم و الان چیمیبینم؟تجاوز؟؟
مگه بهت نگفته بودم مراقب کار ها و رفتارهات باش،بهت گفتم حالا ک میخوام کنار بکشم و تورو جای خودم روی این صندلی مدیریت لعنتی بنشونم؛مثل آدم رفتار کن،هر کاری ک میکنی هر حرفی ک میزنی مستقیم روی این شرکت کوفتی تاثیر میذاره....!!!با پایان حرفش محکم دوتا دستاشو روی میز کوبید.
جونگکوک ک عقب تر و نزدیک در وایساده بود به سمت پدربزرگ رفت و روی صندلی نشوندش...
پدربزرگ دوباره گفت:من اونو بهت سپردم جونگکوک،گفتم حواست بهش باشه..چرا گذاشتی اینجوری بشه؟؟
جونگکوک لب هاشو رو هم فشار داد و سرشو پایین انداخت،حرفی برای گفتن نداشت،شاید واقعا تقصیر اون بود ک اینجوری شد..
اگه شب مهمونی دنبال لیسا نمیرفت و توی انبار گیر نمی افتادن.
اگه اون هشدار آتیش سوزی رو فعال نمیکردن...
اگه بیرون بود و نمیداشت جین مست کنه...
جین:قول میدم درستش کنم،این خبر دروغه..بنظرتون من همچین کاری کردم؟؟
الان از خونه کیم جیسو میام ،اگه بهش تجاوز کرده بودم به همین راحتی قبول میکرد منو ببینه؟با این حرف پدربزرگ دست روی سینش گذاشت:چی؟؟از خونه اون دختر میای؟؟دیگه بیشتر از این نمیکشم بیا خودت بکش خلاصم کن.
جونگکوک با اشاره به جین سعی داشت بهش بفهمونه ک بیشتر از این گند نزنه ولی جین مثل همیشه برای درست کردن حرفی ک زده بود گفت:نهههه منظورم این بود ک میخواستم برم ژاپن..ولی خواهرش اومد شرکت،گفت میخواد سقط کنه و...
پدربزرگ ناله ای کرد و بیشتر دستشو رو قلبش فشار داد و گفت:سقط کنه؟؟؟؟جونگکوک،قرصمو بده..قبل از اینکه بمیرم باید این پسرو آدم کنم.
اینو گفت و بی حال روی صندلی افتاد...
__________
کتشو روی تخت انداخت و با بی حالی روی زمین نشست و تکیه داد به تخت...
باز هم فکر به این ک الان باید چیکار کنه و چیکار میتونم بکنه در واقع داشت مغزشو سوراخ میکرد و سر درد بدی بهش داده بود..
بدون لباس عوض کردن روی تخت خوابیده و قرص مسکنی از تو کشو کنار تخت برداشت و خورد...
چشماشو بست و سعی کرد بخوابه،هر چند ک نمیتونست.
____________
جونگکوک وارد خونه ویلایی بزرگ ک همه خانواده کیم اینجا زندگی میکردن شد و بعد از طی کردن راه سنگی زنگ در و زد و خدمتکاری درو باز کرد.
جونگکوک:رئیس کوچیک تو اتاقشون هستن؟
_بله ،برای صبحانه پایین نیمدن و کسی داخل اتاقشون نرفته نمیدونم خواب هستن یا نه...
سری تکون داد و دوباره پرسید:رئیس بزرگ کجان؟
_توی باغ پشتی صبحانه میخورن..
جونگکوک:فهمیدم میتونی بری..
دکمه کتشو بست و صافش کرد و به سمت پذیرایی ک در های بزرگ و شیشه ای خونه به حیاط پشتی ختم میشد رفت،در واقع آنقدر فضای سبز و گیاه و درختا زیاد بودن ک به باغ بیشتر میخورد تا حیاط.
به میز رسید تعظیمی کرد:صبح بخیر،گفتین بیام اینجا ببینمتون پدربزرگ...
پدربزرگ:بشین کوک،دارم سعی میکنم آروم باشم بخاطر همین وجودت خیلی مهمه تا هم من هم اون بلای جونم و مالم سالم بمونیم.
جونگکوک جلوی خندش رو گرفت و نشست:الان حالتون بهتره؟
پدربزرگ:بهترم..برو بیارش اتاق کارم...
جونگکوک به اتاق جین رفت،فکر نمیکرد خواب باشه و همینطورم بود،لباس پوشیده پشت میز توی اتاقش نشسته بود و سرش تو لپ تابش بود:هیونگ،پدربزرگ کارت داره..
جین:صبح توام بخیر جونگکوک شی..
جونگکوک:بیا بریم ببینیم بخیره یا نه..
جین سریع پشت سر جونگکوک راه افتاد...
روی مبل دو نفره نشست و پرسید:خوبید؟
ک با نگاه چپ چپ پدربزرگ ساکت شد ک جونگکوک گفت:دوباره اعصبانی نشید لطفاً،برا قلبتون خوب نیست،اروم حرفاتونو بزنید.
پدربزرگ نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی خب،تعریف کن زود باش...
جین:چیو؟
جونگکوک سرفه ای کرد و پدر بزرگ پوفی کشید:تازه میپرسه چیو..همه چیو از اول تا آخرش...**********
بعد از چند روز،اومدم پارت جدید بذارم،ناامید شدم!
نمیدونم چرا ولی نویسنده ها همیشه باید در حال التماس باش ک آقا ووت بدین!
یدونه کامنت بذارید!
از شما ها و جوهر گوشیتون واقعا چیزی کم نمیشه ولی به من کمکه زیادی میکنه!
خواهش میکنم ازتون...
لطفاً به بقیه پارت های قبلی هم اگه ووت ندادید،حتما بدید❤️
پارت بعدی و وقتی از وضعیت ووت و کامنت ها راضی بودم آپ میکنم.
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...