Today's sunset means tomorrow's sunrise
بهتون در مورد اسم پارت آخر فصل دوم گفته بودم یادتونه؟:)
الان کامل شد...
غروب امروز یعنی طلوع فردا...شروع دوباره..._________________
_مطمئنی میتونی تنهایی بری؟
سرشو به معنی مثبت تکون داد و سوجینو مطمئن کرد که میتونه تنهایی با موجود پستی که داخل اتاق هست روبرو بشه.
درو باز کرد و داخل رفت،پشت سرش درو بست و بهش تکیه داد،جی آ روی ویلچری نشسته بود و دستاش بسته بود.
نگاهی به اطراف اتاق کرد و قدم به قدم جلو رفت،صدای تق تق پاشنه بوت های بلندش که روی شلوار لیشو پوشونده بود،اعصاب جی آ رو تحریک میکرد.
به نزدیکیش که رسید شروع کرد به حرف زدن:آنیو...عمه جون...یادمه روز اولی که همو دیدیم توی شرکت بهم گفتی میتونم اینجوری صدات کنم...راستش تا الان نمیدونستم آنقدر حس چندشی داره که با تو نسبتی داشته باشم ولی الان به لطف این اسم فهمیدم...
آدم هات که از در پشتی بیرون فرستادی،پسرمو سلامت برام آوردن.دستشو روی دسته صندلی ویلچر گذاشت وبا لبخند به جی آ که پایین تر قرار گرفته بود نگاه کرد و تو صورتش ادامه داد:بازم به لطف تو...خانوادم به خوبی از چیزایی که بخاطر طمع احمقانت ازشون محروم شدی،استفاده میکنن...ممنون!
تشکر اخرشو با لبخند گفت و یکی از ابروهاشو بالا انداخت که جی آ با اینکه بسته بود شروع به تقلا کرد و باعث شد جیسو ازش فاصله بگیره.
اینبار دندوناشو به نمایش گذاشت و خنده بزرگ تری کرد و در حالی که کیف دستیشو بین دستاش جا به جا میکرد ادامه داد:تو جهنمی که برای بقیه درست کردی و خودتو سوزوند،تا آخر عمر بمون و بسوز،تو شیطانی هستی که به پدر و حتی بچه خودت رحم نکردی پس فکر نکنم ذره ای از کارات پشیمون باشی.
پشتشو بهش کرد و به سمت در قدم برداشت؛دستشو روی دستگیره در گذاشت ولی بازش نکرد و برگشت و نگاه اخرشو بهش انداخت که خودشو دیوانه وار تکون میداد و صدای فریاد و درد کشیدنش مشخص بود،تیری که به سینش و شکمش خورده بود باعث شده بود کارش به بیمارستان بکشه وقتی به هوش اومده بود خودشو از پنجره پایین انداخته بود و حالا اسیر ویلچر شده بود...حتی خدا هم نمیخواست به این آسونی ها جونشو بگیره و راحتش کنه...
لب زد:حالا که یه مادرم میتونم درک کنم بهترین چیزا رو برای بچت میخواستی ولی راه اشتباهیو انتخاب کردی...هرگز نبخشیدمت و نمیبخشم...امیدوارم قبل مرگت بتونی بفهمی با پسرت چیکار کردی!
از اتاق بیرون اومد و جین روبرو شد،همراه با خودش پدربزرگ که روی ویلچر نشسته بود و امروز روز مرخصیش از اینجا بود رو آورده بود...
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...