لیسا به محض جدا شدن دستاشون به سمت جین ک عقب تر وایساده بود و بقیه کارمند ها بهش تعظیم میکردن و رد میشدن دوید و دستشو دور بازوش پیچید و اونو با خودش به سمت در کشید و گفت:زود باش الان وقت این کارا نیست...
جین با لیسا ک میکشیدش از در شیشه ای ورودی رد شدن و جونگکوک با تعجب دنبالشون دوید ک جین به خودش اومد و دستشو آزاد کرد و داد زد:چیکار میکنی؟؟؟
لیسا ک نفس نفس میزد گفت:وقت نداریم باید بریم جلوی اونی رو بگیریم...
بعدا همه چیو بهت توضیح میدم.جونگکوک قبل جین گفت:ما چرا باید جلوشو بگیریم؟
لیسا کلافه پاشو به زمین کوبید و رو به جین گفت:جیسو اونی حاملس..!
اگه بچه رو سقط کنه میتونی خودتو ببخشی ک جلوشو نگرفتی؟؟اون بچه جفتتونه.جونگکوک با شوک به جین ک گیج به لیسا زل زده بود و پلکم نمیزد و خشک شده بود نگاه کرد.
جین به گوشای خودش شک داشت،همین الان چیزی شنیده بود ک تصورشم براش غیر ممکن بود و دختر روبروش داشت از واقعیت ها حرف میزد،از بچه،بچه ای ک مادرش قصد از بین بردنش و داشت پدری ک اصلا نمیدونست اون وجود داره.
جین پوزخندی زد:این مزخرفات چیه میگی؟
چه بچه ای؟
از چی داری حرف میزنی؟لیسا درمونده به جونگکوک نگاه کرد:صبح هم میخواستم بهت بگم بخاطر همین اومدی بیرون ترسیدم،شنیدم داشت در مورد سقط حرف میزد،کارتشو از رو میزش پیدا کردم ولی الان نمیدونم ک کجاست...
جونگکوک طولانی به لیسا ک با قیافه نزار بهش نگاه میکرد زل زد،اصلا درک نمیکرد چه اتفاقی داره میوفته،
بازوی جین رو کشید و روبروش وایساد،با اینکه درکی از اتفاقات نداشت احساس میکرد اگه الان این کارو نکنه،برای همیشه پشیمون میمونه:هیونگ نمیدونم بین شماها چیشده ولی اگه یه درصدم درست باشه،باید پیداش کنیم،چند شب پیش یادته؟
در مورد مسئولیت و بدبخت کردنش حرف میزد،اگه بچه ای در کار باشه،حاضری بچه ای ک از خون توعه بمیره؟؟جین چند بار پلک زد و هنوزم گیج بود،احساس میکرد آدم های روبروش دارن دستش میندازن؛به لیسا و جونگکوک و بعد به نمایشگر بزرگی ک روی ساختمون روبرویی بود نگاه کرد ک ساعت چهار و نیم غروب رو نشون میداد.
چیکار میکرد؟_____________
نگاهی به ته خیابون باریک و عجیب غریب انداخت.
فکر نمیکرد از محله خودشون داغون تر پیدا بشه اما انگار بود،جلوی راه روی باریک و پله های سنگی ک یک نفر به زور جا میشد تا از پله ها بالا بره وایساد تابلویی ک رو به خیابون وصل شده بود و با خط درشت روش نوشته بود،ملک شخصیه و بدون وقت قبلی وارد نشوید نشون از این میداد ک کسی اصلا اون تابلو رو نمیبینه ولی خیلی مهمه ک باشه چون خلوت بود و کسی نبود و همونطور ک قبلا اون هم زنگ زده بود همه وقت میگرفتن...
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...