اول از همه بگم ک تایتل مربوط به پارت چهارم هست.
part4:ما زندانی شدیم.
part6:بلاخره آزاد شدیم.بریم سراغ فیک...
»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»
دستای سردشو محکم تر دور خودش پیچیدو با اخم به جونگکوک ک دستاشو زیر بغلش گذاشته بود و نشسته بود زمین نگاه کرد...
جونگکوک با حس نگاهش سرشو بالا آورد و به لیسا ک سرپا وایساده بود زل زد:چرا اینجوری نگاه میکنی،توام بیا بشین پاهات درد نگرفت با اون پاشنه ها؟
چشم غره ای بهش رفت و چند قدم راه رفت چطوری مینشست وقتی زمین از هوای اینجا هم سرد تر بود اصلا درکش نمیکرد ک نشسته زمین و اصلا هم سرماشو حس نمیکنه:آخه من نمیفهمم چرا قبل از اینکه بیایی مهمونی گوشیتو شارژ نمیکنی؟
جونگکوک:خودت چرا گوشیتو با خودت نیاوردی؟
لیسا:ببخشید ک من برا کار اومدم و اون مدیر سگ اخلاق نمیزاره پیش خدمت ها گوشی هاشونو روشن بزارن...همه رو گرفت ازمون...
دوباره با مشت به در فلزی کوبید داد زد:کسی اینجا نیست؟ما اینجا گیر افتادیم...
جونگکوک از رو زمین بلند شد و کنارش وایساده و چند تا مشت به در زد با درد گرفتن دستش به روی دستش نگاه کرد ک خون تیره ای از ضربه به در روش نشسته بود لیسا آهی کشید و با تأسف گفت:همینو کم داشتیم...
به دیوار تکیه داد و سر خورد پایین آنقدر سرد و کرخت شده بود ک دیگه براش مهم نبود چی میشه خسته شده بود و پاهاش واقعا توی اون کفشای پاشنه بلند درد میکرد کفشاشو در آورد و پرت کرد اونطرف...
جونگکوک:چیکار میکنی الان یخ میزنی...
لیسا از گوشه چشم چپ چپ نگاهش کرد و گفت:تقصیر کیه ک اینجا گیر افتادیم؟من اصلا جنابعالی رو نمیشناسم بعد اومدی ازم حساب پس میگیری و آخرم ک جفتمونم به کشتن دادی...
جونگکوک با چشمای گرد گفت:یعنی چی ما قرار نیست اینجا بمیریم،فقط یکم سرده و...سرده...یکمم تاریکه...
لیسا با لبای جمع شده گفت:یکمم هیچ کس اینطرفا نمیاد تا این در کوفتی رو باز کنه و ما سه ساعته اینجا گیر افتادیم.
حرفی نزد و با تکیه به در سر خورد پایین و کنار لیسا نشست؛یجورایی حق با اون بود،با این همه سرو صداشون حداقل ینفر ک موقع رفتن به دستشویی یا آشپز خونه متوجه میشد،نه؟
به لیسا ک تو خودش جمع شده بود و سرش روی زانوهاش بود و پاهای لختشو بغل کرده بود نگاه کرد عین بچه ها بنظر میومد دیگه خبری از اژدهایی ک علاوه بر دهنش باچشماش هم آتیش پرت میکرد نبود.
با دقت به صورتش ک چشماش بسته بود نگاه کرد،به طرز عجیب و باور نکردنی شبیه کسی بود ک آرزوی دیدنشو مدت ها بود ک داشت...
به خودش اومد و اخمی کردو کتشو در آورد و پرت کرد رو سرش با این کار لیسا سرشو بلند کرد و کت رو از رو سرش چنگ زد:چیکار میکنی؟؟
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...