Chapter2\part10\Broken hearts‌!

393 66 17
                                    

。◕‿◕。این پارت هم مثل بقیه پارت ها دوسش داشته باشید❤️
پارت بعدی:20ووت

به بوک جدیدم هم سر بزنید اگر تا الان سراغش نرفتید😉کاپلش لیزکوکه و اسمش"life goes on"هستش🌸

___________________________________________

نفسش رو اه مانند بیرون داد ک با کشیدن بازوش به عقب برگشت جونگکوک دنبالش اومده بود:هنوز حرفامون تموم نشده...

سوجین دستشو آزاد کرد و گفت:جونگکوک ما زندگی هامون خیلی وقته از هم جدا شده...من راه خودمو میرم و امیدوارم تو هم همینکارو بکنی مثل همیشه ک به دورت اهمیت نمی‌دادی.

جونگکوک قدمی به عقب برداشت،سوجین در مورد چی حرف میزد؟

_منظورت چیه؟

+من میدونستم تو دوسم داری،فکر میکردم اون یک عشق احمقانه و از روی بچگی باشه ولی تو هنوزم توی گذشته گیر کردی...تو حتی با اینکه میدونستی من چقدر اذیت میشم هیچ کاری نکردی.

چند ثانیه نگاهشون به هم طولانی شد و جونگکوک درنهایت شروع به خندیدن کرد...
امروز،حرفای عجیب زیاد می‌شنید،حتی اتفاق های عجیبی هم افتاده بود...
همه چی به هم قاطی شده بود و جونگکوک میخندید.
خندش از روی اعصبانیت بود..نمیدونست باید چه واکنشی بده...

سوجین رنجیده ادامه داد:برنگشتم چون نمی‌خواستم برگردم و اگه الان میبینی تونستی پیدام کنی بخاطر اینه ک خودم خواستم ولی بین ما چیزی نیست و نخواهد بود،خواهش میکنم از گذشته فاصله بگیر و چشماتو باز کن...الان ده سال گذشته و چیزی ک من میبینم یک پسر تنهاس ک توی گذشته دنبال پر کردن خلا های الانشه و دورشو نمی‌بینه...تو حتی ده سال پیش هم چیزی از دور و ورت درک نمی‌کردی.

مگه ده سال پیش چه خبر بود ک جونگکوک نمیدونست؟؟

_چرا درست حرف نمیزنی تا بفهمم چی میگی؟همش سر بسته همه چیو تموم می‌کنی و ازم انتظار فهمیدن داری..من نمی‌فهمم پس تو تعریف کن تا بفهمم...

سوجین خسته از حرف های تکراری داد کشید:تو و سوکجین فقط دوتا احمق بودید..نقش پسر های خوب و حرف گوش کنو بازی میکردید تا بتونید هر چیزی ک میخواستیدو داشته باشید و سرتونو توی برف کرده بودید تا چیزی نبینید‌!
گفتی می‌دونی برام قلدری میکردن؟
پس چرا یونگ سان جز سهام دار های شرکته؟اون تمام این بلا هارو سرم آورد.
چرا تمام این سال ها زندگی خوبی داشته؟
اصلا می‌دونی چرا پدر مادرمون مردن؟
نمیدونی!
همه این اتفاق ها افتاد شما دوتا احمق،شمایید ک هنوزم ادامه میدید به این زندگی عادلانه تون در عوض مرگ ناعادلانه اونا.

به تیله های مشکی جونگکوک ک با گیجی روی چشماش میلغزید خیره بود..

جونگکوک چیز های جدیدی شنیده بود،سوجین از چی حرف میزد..؟اون تمام این سال ها از اونا و شرکت خبر داشت.

A just life{complete}Where stories live. Discover now