در اتاقو باز کرد و به جیسویی که کف اتاق نشسته بود و سعی میکرد از روی دفترچه ای که جلوش گذاشته تخت سفید و آبی رنگو درست کنه نگاه کرد.
جلوتر رفت و کنارش روی زمین نشست،جلوی پیراهنی که تنش بود خیس بود.
لب هاشو به هم فشار داد و کتشو از تنش بیرون کشید و دکمه سر آستین های پیرهن سفید رنگشو باز کرد و در حال تا کردنشون به جیسو که توجهی به حضور جین نمیکرد و فقط با تیکه هایی که تو دستش بود ور میرفت گفت:من قبلا خوندمش...
جیسو باز هم توجهی بهش نکرد و بلند شد و تیکه دیگه ای تختو برداشت و به هم وصلشون کرد ولی به محض رها کردنش از هم جدا شدن.
جین به سرعت خودشو جلو کشید و از افتادنشون جلوگیری کرد و مستقیم به جیسو خیره شد:بیا باهم وصلشون کنیم،هوم؟
الان که درست جلوی صورتش بود جیسو نمیتونست از نگاه کردن به چشم هاش خود داری کنه و مجبور بود بهش نگاه کنه...
جین روی زانوهاش بود و قدش کوتاه تر از جیسو بود:هر کاری تو بخوای میکنیم...کل اتاقو درست میکنیم ،باشه؟
میدونم تقصیر منه ولی بدون هر اتفاقی که افتاد و از این به بعد قراره بیوفته خواسته من نبوده...
منم برای نگه داشتنش تلاش کردم و میخواستم خانواده کوچیکی که داشتیمو حفظ کنم...شاید الان درکم نکنی ولی قول میدم که همه چی درست میشه.جیسو قطره اشکی که از چشمش روی گونه هاش پشت سر هم بیرون میومد و با دست گرفت و قدمی جلوتر اومد و جین بلند شد و جیسو رو بغل کرد.
جیسو به حرف اومد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:میدونم...
حتی اگر این اتاقم درست کنم و دو ماه بگذره،دیگه بچه ای نیست که دنیا بیاد،حتی اگر یک سالم بشه قرار نیست اتفاقی بیوفته...اما یک چیزی اینجا هست(دستشو روی قفسه سینش گذاشت و قطره اشک دیگه ای از گوشه چشمش به نرمی پایین چکید)اذیتم میکنه...ما تا اینجا پیش اومدیم و این همه اتفاق افتاد ولی میتونستم به این فکر کنم که یک روزی همه چیز خوب میشه و خانواده ای که من نتونستم داشته باشم به بچمون خواهیم داد ولی...(دستش مشت شد و کم کم پایین اومد)ولی با دونستن همه این چیزا هنوزم درد داره...قلبم...هر چقدرم سعی میکنم هنوزم مثل یه سایه باهامه و فراموش نمیشه...جین بوسه ای به جلوی موهاش زد:متاسفم...تنها چیزی که میتونم بهت بگم...بریم اتاق خودمون و لباساتو عوض کن باشه؟؟
جیسو سرشو توی سینه و گردن جین بیشتر پنهان کرد و سرشو آروم به علامت مثبت تکون داد.
سعی میکرد هر چه سریع تر همه چیو فراموش کنه...حتی خیس شدن هر لباسی که میپوشید بعد از چند ساعت که بخاطر حجم شیری که باید نوزادشو سیر میکرد ولی الان فقط باعث لباس عوض کردنش میشد...
_____________
برق اتاقو خاموش کرد و نگاه اخرشو به جیسو که بی حرکت روی تخت خوابیده بود کرد و درو بست و به سمت جونگکوک که همراه لیسا روی مبل نشسته بودن رفت:بقیه کجان؟
YOU ARE READING
A just life{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_عادلانه ◉ ژانر: معمایی _عاشقانه_تراژدی • ◉ خلاصه: توی زندگی هر کسی یه سری روابطی داره و بعضی با غم و بعضی با شادی و دسته سوم کسایی هستن که رابطتت باهاشون هم درد و غم داره هم عشق و شادی ...افراد جز این دسته از همه مهم تر و خطرناک...