Pregnancy\part12

426 85 10
                                    

موهای بلندشو بالای سرش پیچید و چاپستیکی ک دستش بود رو فرو کرد تو موهاش تا نگهش داره،باغر غر گفت:دلم درد میکنه.

جیسو ک صدای لیسا رو شنیده بود همونطور به برگه برنامه هفتگیش و کلاس هاش نگاه میکرد گفت:چیز خاصی خوردی؟مسموم ک نشدی؟

لیسا کیسه آب گرم رو از کشو بیرون کشید:نه،داره بهم یاداوری می‌کنه ک حامله نیستم.

جیسو به کیسه نگاه کرد:عااا امروز چندمه؟

لیسا:بیست و سوم...

جیسو:تبریک میگم...

لیسا خنده ای کرد و روی مبل دراز کشید،جیسو بلند شد و با برگه به اتاقش رفت و چسبوندش کنار تقویم بالای میز مطالعه ک چشمش با تاریخی ک با ماژیک علامت زده بود افتاد...

روی عدد هفده علامت زده بود...
یک هفته عقب افتاده بود...
آنقدر درگیر بود ک حواسش نبود به تاریخش یاد حرف چند دقیقه پیش لیسا افتاد...

«داره بهم یاداوری می‌کنه ک حامله نیستم..»

نیم نگاهی دوباره به تاریخ رو تقویم و تاریخ امروز انداخت...
اون شب،شبی ک مدیر چا مرد..
درست اول ماه بود...

شوکه با ضعف روی زمین نشست و به حاشیه های چهارخونه پیرهنش زل زد...

چیزی نه از قبل مستی نه فرداش یادش نمیومد ک از کاند*ومی استفاده کرده باشن.

با یه حساب سر انگشتی سریع بلند شد ودنبال کیف پولش گشت با پیدا نکردنش کیفش رو خالی کرد رو تخت و کیف پولش رو برداشت و از اتاق بیرون دوید لیسا با رد شدن جیسو از جلوش و بیرون رفتنش از خونه داد زد:کجا میری این وقت شب؟؟

از پله های کوچه پایین رفت و با دو خودشو به خیابون رسوند و جلوی داروخونه وایساد...

لیسا جلوی در وایساده بود و این طرف و اونطرف پله ها رو نگاه میکرد جیسو تنهایی کجا رفته بود؟

جونگکوک در حالی کیسه های بزرگ اشغال دستش بود از پله های ساختمون روبرویی پایین اومد و با دیدن لیسا ک دور خودش میچرخید گفت:چرا اینجا وایسادی؟؟

لیسا با تعجب به ساختمون تقریبا قدیمی ساخت روبرویی نگاه کرد و گفت:اینجا زندگی میکنی؟؟

جونگکوک لبخندی زد:هوم تازگیا اساس کشی کردم...

_یا این همه راه منو تا این محله...

با صدای غر زدن جین هر دو به سمتش برگشتن ک با دیدن لیسا اخم کمرنگی کرد و سوالی به جونگکوک نگاه کرد،این دختر خواهر کیم جیسو بود؛جونگکوک چه کاری میتونست با اون داشته باشه؟

و خونه ای ک بخاطرش از آپارتمان لوکسش اساس کشی کرده بود جایی نبود درست روبروی خونه خواهران کیم؟

با دیدن جیسو ک از ته کوچه داشت میدوید تعجب توی چشماش نشست...

جیسو پله هارو بالا اومد و بدون نگاه کردن به بقیه وارد ساختمون خودشون شد...

A just life{complete}Onde histórias criam vida. Descubra agora